خورشید، نرم نرمک از درخشندگی تهی می شد و رنگ میباخت، زردی و سرخی و در نهایت سیاهی بر وجودش در این سو، چیره میشد تا با قدرت، دیار دیگری را نور باران کند. پاورچین پا ورچین درافق غرب فرو می رفت تا از شرق آن دیار، برخیزد. از پس او، شب با فاصله ای نه چندان دور، چادر تیره و تار خود را میگستراند تا سیاهی را بر روی همه زیباییها بکشد، نرمه بادی که هوای مرطوب و نوید بهار را با خود به این سو و آن سو می کشید، خود را به نرمی بر روی آدمها و در و دیوارهای شهر می لغزاند، راننده مسافر کش خسته از کار در ترافیک در جستجوی محل پارکی بود تا چند قدمی راه برود و خستگی مهرههای کمرش را با چند کشش خلاف عضلات منغبض شدهاش، به آرامشی برساند. ماشین دست دوم ونیمه پوسیدهاش را به جای پارکی کشاند و دربهایش را قفل کرد. جوانکی که از کنارش رد می شد آرام گفت: عمو جان کی این لگن را میبرد، که تو، آن را قفلش میکنی؟ در حالی که راننده خسته را زیر نظر داشت، با خنده از او دور شد. راننده بی اعتنا از این ارتباط غیر معمول، دست ها را به پشت گردنش برد و خود رابا همه نیرو به سمت بالا کشید، گردنش را به چپ و راست حرکت داد تا خستگی را از تنش خارج کند. با خود میاندیشید ” شاید حق با جوانک باشد” ولی بعد تغییر نظر داد، به یاد آورد که ” در ایران زندگی میکند جایی که فقر و بیکاری بیداد میکند و همین لگن، منبع درآمد یک خانواده است و امکان دزدیدنش وجود دارد”. با گامهایی کوتاه و نرم به میان مردمی رفت که با شتاب هرکدام به سویی می رفتند و در دستان شان کیسه هایی از خرید روزانه قرار داشت. اوعادت داشت چهرههای رهگذران را با پیامهای متنوع که با خود به این سو و آن سو میکشیدند، با کنجکاوی ببیند، این گونه مردم را دیدن، اندیشیدن در باره آنها را ژرفتر می کرد. برخی بی تفاوت می رفتند و نمیشد فهمید در درونشان چه می گذرد، شادند یا غمگین، خشم گینند یا آرام، برخی دیگر خطوط چهرهاشان بدون اراده آنها را افشا میکرد، آن سوی چهرهاشان را، درد و رنج پنهانشان یا غم و خشم درون شان را، سمت و سوی خطوط چهرهاشان نشان می داد، برخی مانند ساندویچ خود را در کرباس سیاهی پیچیده بودند گویی دیدن کوچک ترین برجستگی بدنشان فاجعه جهانی میآفریند، تلاش میکردند با چادر و لباسی گل و گشاد و تیره، منکر واقعیت، زن بودن شان، بشوند. تا استبداد مرد سالارانه را پاس بدارند. و برخی دیگرتلاش میکردند روسری شان هر چه بیشتر به عقب رانده شود وبرجستگیهای بدن شان در لباسی تنگ هر چه بیشتر به چشم بخورد، با هفت قلم آرایش در خیابان می خرامیدند. این گروه شاید می خواستند، بدین این گونه فریاد بزنند: برغم خفقان و سنت های واپس گرا، ما آزاد هستیم و هیچ مستبدی نمی تواند ما را، زن را، به بند بکشد، هر بندی را، از هم خواهیم درید. خشمی ایذایی. در گوشه دیوار فروشگاهی جوانکی معتاد چمباتمه زده، به خواب رفته بود. آن اندازه از خود بی خبر بود که نیروی جاذبه زمین او را به سویی پایین می کشید، در واقع نیم تنهاش بین آسمان و زمین در حال سقوط و با یک زاویه تند نیمه آویزان شده بود، از دیدن این همه تنوع و تضاد در یک جا لذت می برد و فراموش می کرد که یک مسافرکش است و در این جامعه با اندیشه های متضاد و برخی قرون وسطایی، فردی است که به کلی دیده نمی شود. همین که خودش می توانست این همه پدیده ها را ببیند خوشحال بود، جزییات این تفاوت ها برایش یک عالمه اندیشه ی چند و چون می آفرید. این همه کنجکاوی او، ریشه در امیدی بی پایان داشت که وجودش را انباشته بود. به رغم همه ستم ها و رنجهایی که دیده و در آن غوطه ور بود، در اندیشه هایش نا امیدی نمی توانست جایی همیشگی، پیدا کند. ولی کنجکاوی واندیشیدن در مورد پدیده های اجتماعی درهر شرایطی، در وجودش می جوشید. آرام در جهتی که نسیم می وزید حرکت کرد تا رفتن زمستان خونین ۹۸ و فرا رسیدن بهار را بیشتر حس کند. نسیم خنک، کم کم بوی گرم سمبوسه و فلافل را به مشام ش رساند، بویی که او را به یاد خوزستان میانداخت. با این بوی تازه دل و روده اش او را به چالش گرفت. باید یک لقمهای می خورد، تا خود را به خانه برساند. به سمت بو رفت هرچه نزدیکتر می شد بوهای اشتها آور همراه با گرمی روغن داغ ش را، بیشتر احساس می کرد. اندیشیدن به مردم و بحران های اجتماعی – اقتصادی که جامعه را در بر گرفته بود باعث شد به کلی شرایط دشوار تازه را ” کرونا” و ضرورت رعایت اصول بهداشتی را که در دستور روز قرار داده بود، به خاطر بیاورد. فروشنده ی جوانی داشت سمبوسه ها را به درون ظرف روغن داغِ در حال جوشیدن قرار می داد، فروشنده دوم که داشت گوجه فرنگی و خیار شورها را خرد می کرد، پشتش به او بود. در صف خرید قرار گرفت، تا نوبتش برسد. تعجب می کرد در این دوران میدان داری “کرونا” چگونه این سمبوسه فروشی سرش این قدر شلوغ است. فروشنده دوم که مرد مسنی بود که با سرعت به خُرد کردن گوجه و خیار شور مشغول بود، برگشت تا ظرف گوجه وخیار شور را پر کند، راننده همکار پروژه ای سابق خود را دید و شناخت، با خنده گفت: سوپر وایزر پایپینگ سمبوسه فروش شده؟ مرد مسن به سوی صف نگاه کرد وبا دیدن همکار سابق با فریاد شادی از او خواست وارد دکان کوچک و محقرش بشود. آنقدر از دیدن هم خوشحال شده بودند که همه دستور های بهداشتی را فراموش کردند و هم دیگر را در آغوش گرفتند. پس از روبوسی به یاد وحشت کرونا و دستورعمل های بهداشتی افتادند واز هم فاصله گرفتند.
– علی جان از کی سمبوسه فروش شدهای؟
ـ دیگه کار پروژهای باقی نمانده، آن چه هم وجود داره به کسانی می رسه که یک ارتباط پنهانی با مدیریت ها دارند و برده وار فقط کار می کنند.علی هم چنان که مشغول کار بود، به گفتگو با همکار سابق خود پرداخت. تو چه می کنی؟ شنیدم بیکاری.
ـ در شرایط فعلی روی یک ماشین دست دوم که خرجش بیش از دخلش است، مسافر کشی می کنم. البته بیشتر کارهای تعمیراتیش را خودم انجام می دهم والا بدرد کار نمی خورد. تو کی به این دیار آمدی و آبادان را رها کردی؟
ـ مدت زیادی نیست، توی یکی از این دهات اطراف انزلی خانه ای اجاره کرده ام واینجا را هم اجاره کرده ام. همسرم هر روزه این نخود لوبیا ها را می پزد ومن غروب ها آنها را می فروشم. بد نیست با کار مشترک خانواده روزگار می گذرد، تا آمدن این بیماری همه گیر” کرونا” بد نبود، با تبسم روکرد به همکار سابق و گفت: چون هر روز نرخ ش را با نرخ تورم گران نمی کنم و به یک درآمد منطقی تن داده ام در ضمن تمیز و ارزان وبا طعم و مزه آبادان می فروشم، مشتری خوبی داشتم. در هر صورت نگفتی چگونه من را پیدا کردی؟
ـ اتفاقی. داشتم رد می شدم بوی سمبوسه مرا به سوی خودش کشاند.
ـ هنوزم توی خط سندیکا واتحادیه ای؟
ـ آره هنوزم، با این که از پروژه ها صنایع نفتی اخراجم کرده اند.
ـ منکه دیگه خسته شدم از بس که کارگری کردیم و به جایی نرسیدیم. کارگرای نسل جدید بیشتر تو نخ موبایل شان هستند و کسب درآمد فردی، از حرکت جمعی درکی ندارند وآن را نمی شناسند. در این میان کارفرماها به کمک حراست امثال من و تو را با اردنگی اخراج می کنند.
ـ نه بابا دیگه این طوری هم که نیست. کارگرا خیلی هوشیار شده اند، مگه خبرای امسال و پارسال را دنبال نمی کنی؟ کارگرای هپکو و آذر آبِ اراک و کارگرای صنایع فولاد اهواز به خیابان ها شهر ریختند و سیاست های دولت نو لیبرال و خصوصی سازی را به چالش گرفتند و همین طور کارگران هفت تپه که چند بار ” شوش” را به میدان اعتراضات خود تبدیل کرده اند.
– ما در دهه هفتاد این فریادها را زدیم و مرتب چوب ش را خوردیم، مدتی به خاطر جنگ سکوت کردیم، پس از جنگ هم، مدتی برای اینکه دولت ها خودشان را جمع و جور کنند. و بعد درگیرهای پتروشیمی تبریز و شورش های عسلویه شروع شد و آخرش هر روز بیشتر این دولت ها در نظام وحشی دلالی فرو رفتند و هنوز هم ۲ ریالی شان نیفتاده است، هم چنان دارند خودشان و ما را به سوی پرتگاه ورشکستگی اقتصادی می کشانند. برگشت تا عکی العمل دوست ش را ببیند، چهره ای فشرده از خطوط ژرف دید که در آن، همه چیز جز تایید نظریه اش را می شد، تصور کرد.
ـ خُب معلومه، با تغییرنوع کار، آدم هم تغیر می کنه، در واقع تو دیگه کارگر نیستی. درسته که شاید بیشتر از گذشته هم کار کنی ولی دیگه کارگر نیستی. بدون آن که خودت بخواهی سرشت ت، تغییر می کند. حالا منافع ات، در جای دیگه ای است. علی خیار شور و گوجه های خُرد شده را در ظرف مخصوص آن خالی کرد و رو کرد به کارگرجوان و گفت: تو هوای کاره داشته باش، ما همین نزدیکیها هستیم، دست همکارش را گرفت و قدم زنان از آن جا دور شدند.
ـ درسته که نوع کار، آدم را تغیر می دهد. ولی هر قاعدهای، یک استثناء هم دارد.علی آبادانی روکه باباش چهل سال از نوجوانی در پالایشگاه آبادان کارگر بوده و کار کرده و فرزندان ش در لین یک احمد آباد بزرگ شده اند و خودش هم، از نوجوانی وارد بازار کار شده، از خراطی روی لنج ها تا کار توی پالایشگاه آبادان وبیشتر صنایع مادر ایران را توی کارنامه اش داره، نمیتونه تغییر بده. اینو هرگز فراموش نکن. این چیزی که به صورت تغییر می بینی جبری است که شرایط بد اقتصادی وساختار طبقاتی به امثال من تحمیل کرده است. سلولهای من با کار و رنج آمیخته شدهاند، کتابی با من برخورد نکن. واقعیت با نوشته های کتاب یک تفاوت هایی دارند که باید آنها را ببینی و درک کنی، والی به جاده خاکی میافتی. من که روشنفکر نیستم که با یک تقه، یا با یک عقب نشینی جبهه کار، به این سو و آن سو بچرخم. من علت و معلول، چند و چون و کم وکیف را نه از روی نوشته های کتاب یاد گرفته ام. من این مقولات را از قیاس در کار صنعتی یاد گرفتم، من آن ها را کار کرده ام، در تمام کارهای اجرایی که با اندیشه و دستانم انجام داده ام، آموخته ام. یادت نرفته وقتی در پروژه برای کارگرا علت ایراد کارشان را بیان می کردم، آن را به مسایل اجتماعی تعمیم می دادم، می گفتم: چرا باید نتیجه کارشما در رادیوگرافی منفی بشود؟ علت را باید پیدا کنید و تعمیر را دوباره انجام دهید و از آنها می خواستم معلول منفی شدن را به زبان بیاورند و به آنها می گفتم این علت ومعلول در مسایل اجتماعی این گونه است و . . . من از این واقعیت دل خورم که با این همه شرکت های بزرگ خودرو سازی و کارخانه و صنایع بزرگ مادرِدیگر، هنوز یک سندیکا قدرتمند نداریم، همین که سندیکایی شکل می گیرد نیروهای امنیتی مانند کله قند خُردش میکنند ورمقش را می گیرند. از سوی دیگر، جامعه هم نسبت بدان بی تفاوت است، کارگرا را برای درخواست حقوق توافق شدهاشان، نه تقاضای بیشتر، برای حقوق قانونی شان، مانند یک جنایتکار به شلاق و زندان محکوم می کنند. حتی پیر زنان و پیر مردان بازنشسته را که با سیاست های مالی امپریالیستی دولت های پس از جنگ توانایی قدرت خرید شان را کاهش زیادی دادهاند، به دلیل اعتراض مسالمت آمیزشان جلوی مجلس، به زیر ضربات چماق و ضرب وشتم قرارمی گیرند.
– بابا یک کم کوتاه بیا من اشتباه کردم، تو حق داری، دیگه آتیش بپا نکن. ما با هم اختلاف نظر نداریم. پدیده های اجتماعی آنقدر پیچیده اند که گاهی به تئوری ها درست پاسخ نمی دهند یا ما درست آنها را درک نمی کنیم و آدم رو گاهی به قول تو به جاده خاکی می اندازند. ببین واقعیت اینه که باید همه جنبه های با ارزش یک پدیده را دید و در عین حال با جنبه های منفی آن برخورد کرد. من می خواهم بگویم باید زشت و زیبا را با هم، دید. ما تلاش می کنیم که بردگی سرمایه را نفی کنیم و آقای خودمان باشیم ولی نه به صورت فردی، ما می خواهیم مالکیت ابزار تولید عمومی بشود وارزش های چند گانه کارهم، با همه ی ویژگی هایش شناخته بشود. در این جبری که در آن گرفتار شده ایم، تو و خانواده ات با کار مشترک و سرمایه کوچکی که دارید تلاش میکنید، من هم با این ماشین درب و داغون همین کار شما را انجام می دهم. ما در نهایت، قصد داریم سرمایه رو که از کار تولید شده در اختیار همه آنهایی که در خلق آن نقش داشته اند، بگذاریم. و با کارتولیدی یک توزیع عادلانه داشته باشیم. آن چه در خانواده شما در اندازه کوچکی در حال عملی شدن است. ولی یک نیروی بازدارنده مانع عملی شدن هدف ما شده است. نه فقط جامعه ما، همه جهان، با این مناسبات اقتصادی سرمایه داری و سیاست های جهانی سازی که با قدرت ناتو و تحریم های همه جانبه ی اقتصادی کشورهای امپریالیستی به همه کشورهای جهان تحمیل می شود، دارد ما را به سوی نیستی محیط زیستی و فاصله طبقاتی ژرفتر، در همه جهان می کشاند. کاش سایه سوسیالیسم بر بخشی از اروپا برداشته نشده بود.
– ببین، با کاشکی و اگر و شاید، آب از آب تکان نمی خورد. یادت که نرفته، تو هم یک زمانی سه جهانی بودی و مانند آن شاعرک چینی ” مائو” شوروی را امپریالیسم جوان می دانستی. ولی اینک با شکست جبهه کار در اروپا، روزگار ما شده، امروز سراسر بحران اقتصادی و جنگ های منطقه ای به خصوص در منطقه ما. آن روزها همین برداشت های مکانیکی از متون علمی کار دستمان داد. دانش اجتماعی را به صورت جدا از روند هایش مورد توجه قرار می دادیم وخود را پیرو حقیقت می پنداشتیم، از سوی دیگر همه خرده سرمایه دارانی که می خواستند به تدریج سوسیالیسم را با نام سوسیال دموکراسی به کارگران هدیه بدهند، سر از آستین نولیبرالیسم در آورده اند. برغم این واقعیت عینی بازچشم و گوش روشنفکران وطنی باز نشده است، البته منظورم وابستگان به اقشار میانی جامعه است. راننده مسافر کش که از گفتگو های درون ماشین با مسافر ها خسته شده بود توان ادامه گفتگو را نداشت وتلاش می کرد از این گفتگوی سنگین خارج شوند.
– درست میگی، حالا از عرش ایدیولوژی پایین بیا و از شخم زدن باوره دست بردار و بگو، دلت برای پروژه تنگ نشده؟
– برای کارگرا آره ولی برای پروژه نه. در آن اردوگاه های اجباری جز رنج و کار سخت و درگیری ها با کارفرما و حراست، خاطرهای نداریم. البته پیروزی های کوچکی که به سرعت فراموش می شدند هم داشتیم، ولی چون یکی از مشکلات قرارداد موقتی بودن، موقتی بودن همه چیز، حتی اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری آن است، آدم را به کلی نا امید میکند. اتحادیه ای که با هزار دشواری به وجود می آمد، با پایان کار پروزه در عمل، با پراکنده شدن کارگرانِ در مناطق دور و نزدیک در جستجوی کار، از میان می رفت.
– احتمال داره برای این شیوه کار هم بشه راهی پیدا کرد.
ـ آره همیشه یک راه وجود دارد، فقط باید آن راه را، کشف کرد که من نتوانستم.
– جایگاه کشف آن، تجربیات احزاب، سازمان ها و اتحادیه های کارگری نسل گذشته جهان و ایران است که با مطالعه جنبش کارگری، می توان به آن رسید.
– من روی سندیکای کارگران پروژه ای آبادان که با یاری سندیکالیست های قدیمی مانند ناصر خاکسار، سید فاخر شجری، حمید شط زاده، سید احمد،ابرندی، خرم، عیسی مردانی و مجیدآبادانی و . . . پس از انقلاب در آبادان به وجود آمده بود، خیلی پرس و جو و اندیشیدم، این شیوه کار سندیکا می تواند تشکل قرارداد موقتی ها را فرم پایداری بدهد. همه آن سندیکالیست ها جزو کارگران قرارداد موقتی پروژه ای بودند.
– این سندیکا حالا کجاست؟
ـ خُب معلومه، با حمله عراق وشروع جنگ و بمب باران پالایشگاه آبادان و مهاجرت اجباری کارگران و پراکنده شدن آن ها، در شهر های مختلف، درعمل از میان رفت.
– ببین منظور من از میان رفتن مکانیکی سندیکا نیست، در حاکمیت مطلقه دینی جایی برای یک سندیکای علنی وجود ندارد. مگر این که مانند سندیکای شرکت واحد رهبران آن، هزینه سنگینی را بپذیرند و در نهایت سندیکا پاره پاره شود. حاکمیت با کمک انگشت شمارکارگران خود فروخته و با ساختن سندیکاهای موازی و دولتی در کنار آن، سندیکای مستقل آن ها را، تضعیف کرد. یا مانند هفت تپه که همین بلا را سرش آمده است.
ـ سندیکای کارگران پروژه ای آبادان چون به وسیله نسل پیشین با تجربیات سندیکایی در یک نظام دیکتاتوری ساخته شده بود رهبران اصلی آن در سایه بودند، که یکی از آنها که من می شناختم ناصر خاکسار بود.
– منظور تو یک سندیکای مخفی است؟
ـ در شرایط استبدادی و یا دیکتاتوری به نا چار باید بخشی از رهبری سندیکا در سایه بمانند و نباید شناخته شده باشند. یا در واقع ترکیبی از مبارزه علنی ومخفی با هم. زیرا با بریدن سر در شرایط کنونی که شناخت طبقاتی ناچیز است، توسط عوامل استبداد، مغزمتفکر اتحادیه از میان می رود واعضاء نمی توانند ادامه بدهند. یادت که نرفته، هر جا که توانستیم یک پیروزی کوچکی به دست بیاوریم به این دلیل بوده که کمیته پنهان جنبش کارگران، شناخته نشده بود.
– گفتی با از میان رفتن گروه رهبری اعضاء نمی توانند ادامه بدهند، چرا؟ چرا نمی توانند؟
– چون نسل نا آگاه جدید کارگری، به راحتی با یک عقب نشینی ریا کارانه دولت و کارفرما ها و یا، با یک تهاجم سرکوب گرانه آن ها، فریب می خورند. آن ها قادر نیستند مبارزه صنفی – سیاسی را و ارتباط تنگا تنگ آن ها را درک کنند. یا صنفی خالص ند ویا سیاسی مطلق. زمانی که علت گرایش آنها را به چالش می گیری، اعلام می کنند: سندیکاهای صرفا صنفی در اروپا و کشورهای صنعتی بزرگ و پیش رفته دارند از حقوق کارگران دفاع می کنند و با سیاست هم کاری ندارند. مثل این می ماند که با دستان خودشان چشمان شان را بسسته اند و نمی خواهند ببینند که جهانی سازی یا همان تعدیل ساختاری و خصوصی سازی چگونه سن بازنشستگی را بالا می برد و دیگر امتیازاتی که طی قرون کارگران، با مبارزه به دست آورده اند مانند روزانه ۸ ساعت کار دارد ازمیان می رود و از دست این اتحادیه های بزرگ کارگری جهانی هم کاری ساخته نیست. چون یک قطبی هستند و به نظریه سیاست زدایی باور دارند.
– اتحادیه یا سندیکا زمانی می تواند درست عمل کند که دارای یک سیستم پیچیده با برنامه و اساسنامه باشد و بتوتند مبارزه صنفی و سیاسی را با هم ترکیب کند و به یک وحدت برساند. کارگران نسل فعلی شناخت طبقاتی ندارند و بیشتر مایل هستند زمانی که به بن بست می رسند، وارد مبارزه بشوند. آن هم، به گونه ی خود به خودی نه هدایت شده و برنامه ریزی شده. آنها آماده اند در زمان درگیری ها با استتار چهره خود با دستار، با نیروهای حراست وارد یک درگیر خشن بشوند، ولی متاسفانه گرایشی برای ایجاد سندیکا ندارند و شرایط استبدادی هم این وضعیت را تشدید می کند.
– فکر نمی کنی بی اعتمادی کارگران و مردم زحمت کش اروپا نسبت به سندیکاهای جهانی که صرفا صنفی هستند و هم گام شده اند با مناسبات نولیبرالی علت گرایش آنها به مبارزات خود به خودی و آنارشیستی شده است؟ یا مبارزات شبکه ای مانند جلیقه زرد ها؟ می بینیم در انتخابات اروپا گرایش به راست را در میان اکثریت مردم عملی شده است؟! نمونه اش درهمه کشورهای اروپایی می توان دید، که هر روز به راست گرایش پیدا می کنند و پوپولیست های فاشیسم آرای مردم را به خود جلب کرده اند. البته رسانه های سرمایه داری جهانی هم این روند را بزرگ نمایی می کنند و پویایی تدریجی چپ را نمی بینند و گزارش نمی دهند.
– یک واقعیت وجود دارد که کمتر مورد توجه قرار می گیرد و آن این است که تا وقتی سرت توی کتاب است وتجربیات دیگر ملت ها را مورد مطالعه قرار می دهی همه چیز ایدآل و امکان پذیر است. ولی زمانی که از میان خطوط کتاب بیرون آمدی، و خواستی نظریه ها را کاربردی کنی می بینی واقعیت ها به گونه دیگری هستند و بر نظریه ها انطباق نمی یابند. بدین جهت در اکثر مواقع به بن بست می رسی. شرایط امروز ما را در نظر بگیر، تو می خواهی یک تشکل کارگری را پی ریزی کنی، ولی خودت بلک لیست شده ای ودیگر کارگرنیستی و از محیط کار دوری. فقط یک فعال کارگری هستی و بس. حق داری از بیرون کارگاه تدارک ایجاد این اتحادیه را ببینی ولی می بینی کارگران صنعتی که سازنده صنایع مادر هستند و می توانند در این راه به تو کمک کنند، بیشترشان، بیکار شده اند ومانند امروز تو به کارهایی خارج از محیط کار مشغول ند. اندیشه آدم در چنین مواقعی نسبت به تئوری ها بد بین می شود، چون یک جای کار می لنگد.
ـ تو درست می گویی، ولی همه واقعیت، این که می پنداری نیست. راه را باید کشف کرد و برای کشف راه باید دانش اجتماعی داشته باشی و مطالعه ای ژرف، در این مورد نمی توان بی گدار، تن به اتفاقات داد. من یک کتاب جلد سفید به نام ” بنیاد آموزش انقلابی” از انتشارات زیر زمینی سال ۵۰ ایران داشتم که یکی از دانشمندان جنبش کارگی ایران نوشته بود: او می خواست به این پرسش در آن شرایط که جنبش مسلحانه در حال انسجام بود، پاسخ بدهد.
” تئوری عمومی که استنتاج از مجموعه ی پراتیک انقلابی در مقیاس تاریخ است بخودی خود پاسخ گوی مسایل مشخصی که در زمان مکان معین روی می دهد نیست مگرآن که بر آن شرایط به درستی انطباق یابد. تئوری انطباقی نیز بی تکیه بربنیاد خارایین تئوری عمومی قادر نیست حل صحیح را به دست دهد و در انبوه فاکت ها و پدیده های رنگارنک اجتماعی کاملا می تواند گاه به راست و گاه به چپ برود.”
شرایط امروز ما مختص این جامعه با این حاکمیت دینی – سیاسی است، لذا ما زمانی قادر به ایجاد یک حرکت سازنده و پیش روهستیم، که بتوانیم تئوری انطباقی امروز خودمان را، کشف کنیم.
– بسیار خوب حالا با این همه کارگران صنعتی که بقال و چغال شده اند، چه باید کرد؟
ـ در این زمینه باید بیشتر اندیشید ولی تصور فعلی من این است که مانند روز های اول انقلاب ۲۲ بهمن که ” اتحادیه دیپلم بیکاران” در خوزستان به خصوص در مسجد سلیمان ایجاد شده بود، ما می باید “سندیکای کارگران صنعتی بیکار” یا “سندیکای کارگران ساختمانی” یا ” اتحادیه دانش آموختگان در جستجوی کار” را ایجاد کنیم. تا با قدرت گرفتن این سندیکاها دست دلالان از بازار کار کوتاه گردد. این سندیکاها می توانند، کارگران را مستقیم وبا یک قرارداد جمعی در اختیار شرکت ها بزرگ قراردهند و دست دلالان را قطع کنند. البته این نظریه فقط چند امکان است که تنها با تلاش ما می تواند کاربردی گردد. برای چند لحظه بین آنها سکوت بر قرار شد آرام در کنار هم قدم می زدند خود را روی پل مرداب انزلی دیدند. تاریکی چادر سیاه خود را تا افق های دور کشیده بود گویی می خواست هر موجود زنده ای را به جبر به خواب و بی خبری ببرد،هوای مرطوب و خنک با بوی شور دریا و ماهی، جان تازه ای به آنها داد.
ـ بهتره برگردیم آن جوانک، تنهایی شاید از پس کارها بر نیاید.
ـ فراموش کردم او را بتو معرفی کنم او پسرم علی رضا است، یادته؟ در پروژه پتروشیمی تبریز درسال هفتاد به دنیا آمد.
ـ آره یادمه، آن روز ها چه درگیری سختی با صنایع نفت و رییس جمهور رفسنجانی داشتیم، برای ۴ ماه حقوق پرداخت نشده ۴۰۰ کارگر صنعتی خوزستانی و تبریزی و از سوی دیگر، همیاری مردم خوب تبریز با کارگران.
ـ اگر چه این مبارزه ای سخت بود و ۵ ماه به درازا کشید ولی اتحاد کارگران عاقبت باعث پیروزی ما شد. هردو از گفتگو و نظریه پردازی خسته شده بودند و بدون اراده به سوی شرح خاطره های کار کشیده شدند.
ناصر آقاجری
بازنشسته ای از اتحادیه نیروی کار پروژه ای ایران
۷ فرودین ماه ۹۹