تو برنخاستی؛
و ما در انتهای این شب ( ِچراغ خوار)،
در انتظار ماندیم.
صدای گامهایت،
که از حیاط،
و از طاقه ی راهرو می گذشت،
و خنده بر لبانِ خشکیده از انتظار مان می نشاند،
نرم و آهسته به خانه باز می گشت.
اما من،
امشب خواب به چشمانم نیامد،
و بار دیگر رؤیاهایت در مقابل چشمانم نمایان شد.
این قرار ما نبود رفیق،
رفیقِ ِ همخونِ زنجیریان،
رفیق همدردِ قبیله ی رنجبران،
و همبودِ شبهایِ گرسنه بی خوابان،
و همخوابِ شبهایِ دروازه غار،
گفته بودی:
جایی کنارِ کارتون خواب ها،
در شبهای سرد،
بی پتو،
شب را به روز آورده ام.
گفته بودی:
ما تنها نیستیم
و ما همه یک تنیم،
و یک روح بزرگ،
و یک اقیانوس،
با آتشفشانی در اعماقش.
گفته بودی که توفانی در راه است ،
تو برنخاستی؛
اما هنوز پژواک صدایت در آذراب،
در هپکو،
و هفت تپه،
و در فولاد اهواز طنین افکن است.
این قرار ما نبود رفیق،
تو برنخاستی؛
در من سراسر شب
باران بارید.
رحمان – 25 اسفند 98