خوب نمی شود حالم ،
باید بروم ،
او که شبانه می رود
در انتظار توفان نمی ماند
با آذرخش و رگبار می رود ،
و من بادبان را می کشم
من در عمق هستی خویش گمشدم
گوش به رویاهایم نده ،
رفیق خوبم ،
تو به راهی برو که صدایِ دنیایِ غریب
به گوشت نرسد ،
درجا بزنی ، از غافله عقب می مانی –
چیزی مثل تخمِ لق پرنده ای
بی جفت ،
در مغزم آشیانه بسته
در انتظار وزش باد –
بال خواهم گشود ،
و آن یکی که سالها کوچ کرد
و از خویش جدا شد ،
آن طرفِ آب ؛
در دلِ وهم و فراموشی باد درو می کند
و شبها غُربت را رج می زند
من که پاهایم ،
درد زانو را از یاد برده ،
به حرفهایش گوش نمیدم،
می روم وسطِ زمینِ بازی ؛
پاهایم شروع می کنند به دویدن
جایی هم هست که آرامش
می گیرم ،
و سکون بر جانم می نشیند ،
بعضی آدمها می فهمند
که دل ، به حرفهایت می سپارند
من گاهی به سکوت سنگ
پناه می برم ،
آخر ما که کر و کور و لال نیستیم ،
دویدن ماده آهو در مدارِ آفتاب
برای پیدا کردن جفتش ؛
بی پناهیِ زنی ،
زیرِ رگبار نگاه شهوت
زخمی کهنه در دل شب باز می کند ؛
باز صدای رودخانه
در من می پیچد
و من چقدر دلتنگ آوازِ رود هستم .
رحمان
۱۳۹۸ / ۱۰ / ۱