پرده ی سیاه شب کشیده برسرم،
زین سبب به جای پرتو شرارخیز صبح،
نیمه شب بر آسمان بی ستاره رنگ تیره می زنم.
ماه کو، ستاره کو، نشان صبحدم کجا؟
مهرکو که پرتوی زند به آسمان غمفزای ما؟
کو شراربی امان اخگری؛
تا بسوزد او به روی خاک ریشه ی ستم؛
آتشی زند به خان و مان بانیان برج غم؟
پرتوی که روشنی دهد شبان تارما،
عیسی ای کجا که جان دهد به نیمه شب،
در ره سپیده دم به این تنان مرده وارما؟
نوگلان دشت آرزو بسا،
برگ سرخشان به خاک سرد ریخت؛
مرد و زن بسا که در ره سحر به خاک خفت؛
تند باد سرد موسم خزان،
شاخ و برگهای زردفام را زتاک ریخت.
هان تو یار زرد روی و خسته ی شب خزان،
از چه اینچنین به راه صبح،
از امید دیدن سپیده دل بریده ای؟
از چه رو تو اختران پرفروغ را،
در کرانه های سرخفام شب ندیده ای؟
رهروان شب، اگر ستاره نیستند، چیستند؟
آن کسان که عاشقان روز را،
در میان آسمان روز،
در درخشش مدامشان ندیده اند، نیستند.
تو چگونه اختران پرفروغ را،
غرق در امید دیدان سحر،
در گذر ز مرزهای موسم خزان ندیده ای؟
از امید دیدن سحر چگونه دل بریده ای؟
مرد راه باش و از نهیب شامگاه و موسم خزان حذر مکن.
در ره درازخویش تا به بامداد،
در میان تندبادهای سخت،
بی امید تابش فروغ مهر وآسمان آبی سپیده دم،
لحظه ای تو سرمکن.
در کرانه های صبح ایستاده ای
لحظه ی امیدآفرین این سفر به روز را،
با خیال ماندگاری شبان دیرپا هدرمکن.
علی رضا جباری (آذرنگ)
3/10/1398 (2019/12/27)