چنداین شب وخاموشی وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید ، افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب وتب پنهان
صد زلزله بر خیزد آنگاه که بر خیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای”سایه”سحرخیزان، دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم