هفت روزی که کشور ما را تکان داد و تکهِ
بزرگ دیگری ازپیکرهِ کاریزمایِ دروغین را
فرو ریخت.
حریق از دلها – به فراسوی
تاریکی –
به خیابان می دود،
تیری از چله کمان بیرون
می دود؛
هوا را می شکافد؛
شهر به شهر،
خطوط ممتد ممنوع را می
نوردد ،
این تابش نور از کجاست؟
ترس از مغزهای یخزده
از جمود سالیان – –
فرو می ریزد
و در آتش می سوزد،
شهرِ عصیان ،
شهر دود و آتش
خشمگین فریاد می زند؛
بالا می آورد
قِی می کند در سیاهی – –
به خرزهره ها
به فریب،
به دروغ – که عادت شده.
هزاران خنده مستانه،
هزاران چشم اشک آلود،
پشت آرزوهای دیرینم
زخم خورده – –
به کام نمی رسم.
تبلور روحِ بزرگ، با تنی
شمع آجین،
در آستانه می ماند؛
تازه از شوک بیرون آمده ام،
هنوز همانجا هستم،
باد در موهای دختری توفان
به پا کرده،
همه سروده های کوه،
در شهر شعار می شوند؛
پا می گیرند؛
مشت می شوند.
نسیم از خیابان می آید؛
غریو صدا از دالانِ زمان
می گذرد؛
و در گوشم می پیچد؛
هوا هوایی می شود پاییزی؛
هوا پُر از ترانه می شود
کسی از قطار پیاده می
شود؛
و در شبی تاریکتر از
همیشه،
کسی گرسنگی را فریاد می کند.
رحمان
دوازدهم آذر یکهزارو سیصد
و نودهشت.