به یاد رفقای گمنام حزب توده ایران و سازمان فداییان خلق ایران اکثریت , که در بیدادگاههای رژیم ج _ ا ؛ بر سر ایمان خویش استوار و پایدارایستادند ، و همچون سرداران بزرگ جنبش کارگری راه سخت و صعب العبور کارگران و زحمتکشان رابرای نسلهای آینده هموار کردند .
در کدام نقطه ایستاده ای؟
آن نه گفتن ها ،
آن سکوت
ننوشتی که می نوشتی
می گفتی !
تمام می شد ،
تمام می شوی تو،
یک مو هم،
, کم نمی شود از سرِ دنیا
تو می مانی با تیرک دار و رعشه طناب
….
اما من خلاص می شوم ،
با دوشی از آب سرد راحت می شوم
تو هم راحت می شوی
تمام نشد، یعنی نخواستی
چه فایده ای داشت ؟
دندانهایت قفل شده
روی جگرِ خسته ات ؛
روی خط سیاهی که تباهی ست
شاید هم می خواهی شعری نجوا کنی
تو سهمی از سپیده نداری
تو هرگز کسی را نخواهی دید
تو تنهایی ، ,
چونان که دوستانت.
تقسیم جهان حرف بیهُده ای بود
می دانستی آیا این را ؟
باز هم بگو!
مویی از سرِ دنیا کم می شود آیا؟
چگونه دست از دنیا شُستی؟
چندمین بار است پانسمان می شوی؟
تاولهای کف پاهایت چراخوب نمی شوند؟
مثل پرش های عصبی پلکهای من،
روی نوشته هایی
که هنوز ننوشتی،…
برای من چیزی سرهم کنی تا
خون بر کفِ سلول و دیوارها
شتک زده،
و بر کناره لبهایت،
خونابه از تاولهاکف پایت بیرون می زند،
ومی پاشد روی میز،
روی تکه پاره های کاغذهای خونین.
این دیوار که حرف نمی زند،
فقظ یادگاری بر تختِ سینه اش می نشانند؛
و این تخت،
گوشت و پوست و استخوان ها برخود دیده
اما همه خاطره هایش،
با ضربه شلاق به هوا می رود
و ناپدید می شود
دمپایی به پاهایت تنگ شده
و ذهن تو ؛
کف ِدست من شده، مثلِ
زندگیت، تخم مرغی در دست من است چونان
که اگر به دیوار بکوبمش،
خواب هم از سر گنجشکها نمی پرد.
شاید هم در راز و نیاز ی شبانه،
به خواب مادرت بروی
حالا کف دستم را بگو،
بگو،
( وای بر تو …)
که سکوت را نشکستی
و در نقطه انجماد ایستادی
همینجا،
واژه ایثار
روی تخت و زیر چرخش کابل،
فراموش شد.
عشق به خاطره ها،
به خاک پیو ست و به آسمان پرکشید
و تن ها،
در گورهای جمعی،
خاک شد.
edited
شعر،
در کتابها ورق نخورد،
قفل شد و به تبعید رفت.
کسی تو را نجات نمی دهد
و این سروده ها،
با تکه هایی از گوشت،
در زیر خاک می پوسند.
خودت بگو!
پیش از اینکه پتوپیج و بی پا به سردخانه بروی،
تو هنوز در نقطه ی انجماد ایستاده ای آیا،
با لبخندی تلخ؟
آه دیوانه…
من در التهاب و جنونم،
وتو،
ایمانت را با چنگ،
به دندان گرفتی،
آن سان که نتوان آن را به چنگ آورد؛
اما من،
آن را به دیوار می کوبم؛
آن را به دیوار می کوبم
و خلاص.
رحمان
4 مهرماه 1398