برای سحر: ” دختر آبی “
که زیر آسمان سیاه و سربین،
غریبانه جان باخت
آسمان به غرش در می آید
و با فریادش،
زمین نیزمی لرزد ،
او یکپارچه
زبانِ سرخ آتش است
رخت برتنِ کابوسِ شبهای ترس می دِرَد که
عریان است؛ اما،
آفتاب از نگاه اش،
شعله می کشد؛
آتش می زند و
بارگاه جهل و دروغ را؛
در میان شعله های خشم می سوزد. که
منتظر کسی نمی ماند او،
در انتهایِ سحر ایستاده،
می سوزد،
از زمین شخم خورده
شیارهای آماسیده
از خون،
رها از هر رنگ و نیرنگ،
از آسمان آبی هم می گذرد،
مرگ،
واژها را از ذهنم می رباید،
و او
با حنجره ی همه ی بندیان
و همه ی عاشقان جهان،
فریاد می زند
آه… آزادی،آزادی!
تا کیِ باید در انتظارِ طلوع تو جان داد؟
رحمان 26/6/1398