روی تکه هایی از دنیا
که ترس و جنون ،
دروغ پراکنده شده
راه می روم
قطار می رود
من سرِباز ایستادن در ایستگاهی
ندارم
دنیا در چشمانم
سیاه ،
در حال غبار شدن است
این است کیفر خواست زندگی !؟
چه فایده...
آرزوهایم چه می شود ؟
دنیا با آدمها و چیز های خوب –
حضور دنیایی
با رفیق –
که سرچشمه شرافت
و شادمانی اند ،
رویِ تکه هایی از دنیا
راه می روم
با همه آرزوهایم
که بدون من هم بر شاخسارِ شکوفه ها
به بار می نشیند.
ا-رحمان ۲۰ / ۳ / 1398