چه بیهوده می گذرد؟
در این گوشه ی گنگ خراب
گویی،
درمانده است زمان،
به گوشه ی گنگ بطالت،
سخت و سنگین نشسته است انگار،
برفراز سکویی بیقرار
کسانی نشسته اند، ردیف،
زیر سایه بیدهایِ سربرافراشته، در
محو شده اند در خود،
گم شده اند انگار، چون ریگهایی در تالاب
ستاره ای خاموش ،
بلعیده می شود،
در سیاهچاله ای که دهان گوشوده ست،
بی نهایت، تا
من فراموش شده ام،
چونان تکه سنگی،
در کنار جویباری زلال
آخر این رکود چیست؟
این بیگانه ماندن در تنهایی خویش؟
این جمود و نیستی در زمان؟
نگاهم میخ می شود؛
تار است کنج اتاق در چشمانم
تا کیِ به انتظار نشینم…؟
خفته ست عنکبوتی،
خسته از بیداری شب ،
در بافته هایش،
درکنج سقف،
ناگاه می شنوم طنین مویه کوکی را
در گهواره صبح،
که برون می آید از دهلیز تنگ شب،
بیدارم می شوم،
که باز آیم از خوابی گران،
که باز گردم،
به زمانهای از دست رفته حقیقتِ مسموم
حقیقت تلخ و مسموم روزگار،
در گردابِ انتظار و سکون محو می شود.
و شیره جان شمعدانی،
با طراوت و آرام،
در گوشه اتاق
رحمان 10/3/98