این میراثِ کیست و این شور از کجا
بر دستان جهانی سرد، که
سنگین نشسته است؛
و اکنون پرچمی گلگون را
در بالاترین قله های فتح فردا،
در مسیر باد و زمان،
بر افراشته است؟
و این قلب که بی وقفه می تپد
این خون در عروق کار که همواره می جوشد، و
نشان از کدام وارثان رنج بر تن دارند؟
آتشی به پا کن!
از انبارهای باروت
و زاغه های مرگ،
با دستان کارَت
که بوی نان می دهد
کبریت را بکش!
سیلی به پاکن
از آب رودبار خروشانت
شاید که ویران سازد،
این بارگاه ستم را
بگذار تا بسوزد آتش
‘بگذار تا بسوزاند
بگذار سیل را که روان گردد؛
ویران کند ستبر بنایی را
کو با نهیب ستونهاش، استوار،
بس ریشه ی درختِ پربار زندگی را خشکانده ست.
ناقوسها به صدا در می آید.
و بر تاریکترین روزنه های این شبان تاریک؛
آفتاب روز، نور می افشاند.
بهاران در راه است
قلب پروانه ها باز به تپش در می آید
و سر و صدای گنجشکان
بر گوش بهار می نشیند
و واژه های من، آرام آرام گرم می شوند، و
با شعله های اول ماه مه،
و شعرم … در هوای بهاری
به سوی جهانی که به انتظارشن نشسته
به پرواز در می آید .
رحمان
9/2/98