توضیح مخمصۀ امروزهمان کار آسانیست.
از سپیدهدم تمدن، انسانهای قدرتمندی مهار داستانهایی را در دست داشتهاند که مردم برای خود نقل میکردهاند؛ داستانهایی از اینکه آنها کیستند، مسئولیت امور در دست چه کسیست، یک شهروند خوب چگونه باید رفتار کند، به چه گروههایی باید دل بست، به چه گروههایی باید نفرت ورزید، و اینکه حقیقتاً در دنیا چه میگذرد. وقتی به مطالعۀ آنچه تاریخ مینامیم میپردازید، عمدتاً فقط نمون- تبلیغاتِ دیرین فلان پادشاهیِ حادث برای پیروزی در آخرین نبرد در آن دورۀ زمانی را مطالعه میکنید. وقتی به مطالعۀ آنچه مذهب مینامیم میپردازید، عمدتاً روایاتی را مطالعه میکنید که حکومتهای باستانی عرضه میکردهاند؛ اینکه چرا مردم باید سر به راه و مالیاتدهندگانی بخشنده باشند به جای آنکه به پا خاسته و استثمارگران ثروتمند خود را از پا در آورند.
این ماجرا تا به امروز ادامه داشته است. مغز فرزندانمان را با دروغهایی از نحوۀ کارکرد دنیا، طرز کار دولتها، طرز کار رسانهها، و در سطحی عمیقتر، شیوۀ عملکرد هشیاری خودشان میانباریم، و کل این فرایند به منظور سوق دادن قدرت به سمت داستانپردازان روایات زندگی خودمان شکل داده میشود. نظام تعلیم و تربیت مدرن عمدتاً بدست جان دی راکفلر تعبیه گردید؛ کسی که وسیعاً به عنوان ثروتمندترین شخص تاریخ مدرن شناخته میشود، تا برای ماشین صنعتی حکومت توانگران نسلهایی از چرخدندههای رام تولید شود. نظام تعلیم و تربیت مدرن اساساً همان رسانههای جریان غالبِ مستقر در یک ساختمان است؛ شب و روز به تبلیغ روایاتی تامالاختیار میپردازند تا اطمینان حاصل کنند که فرزندانمان در مواجهه با اطلاعاتی که در تضاد با آن روایات است واکنشی حاکی از ناسازگاریِ شناختی و عدم پذیرش از خود بروز دهند.
این کار تودۀ مردم را بدون یک مرز مشخص به سمت ماتریکس کنترل روایات در بزرگسالی هدایت میکند، جایی که شست و شوی مغزیِ دوران کودکی با روایات جریان غالب راه را برای برنامهسازیِ دائمی برای اذهان زودباور با تبلیغات رسانههای جمعی آماده میسازد. همۀ نوشتجات، رسانههای تلویزیونی و آنلاین که به آنها عرضه میگردد از وضع موجود حمایت میکنند؛ یعنی از دستورکار همان طبقۀ حاکم ثروتمندی که جان دی راکفلر همۀ آن سالها سرآمدشان بود، حمایت میکند. بدین وسیله، فارغ از وخیمتر شدن اوضاع، فارغ از آنکه آخرین مرحله از نئولیبرالیسمِ بدخیم حال و احوالمان را با چه شدتی دگرگون میکند، فارغ از تعداد جنگهای احمقانه و بیثمری که اغفال شده و به آنها تن میدهیم، فارغ از آنکه تا کجاها از راه بحران اقلیمی یا جنگ هستهای در جهت انقراض به دنبال عاملان کشیده میشویم، چنین کارهایی متضمّن آنند که هرگز دست به طغیان نزده و حاکمان را از تاج و تخت به زیر نخواهیم کشید.
آنچه تا اینجا گفته شد بیشتر از سه پاراگراف نیست. توضیح مخمصهای که گریبانمان را گرفته ساده و درک آن اسان است. اما این بدین معنا نیست که حل آن هم کار آسانیست.
هر کس در یک نقطه از زندگی خود شاهد افرادی بوده که به نوعی مورد سوءاستفاده قرار میگرفتهاند؛ چه در رابطه با شریک زندگی خود، چه توسط عضوی از خانواده، یا در محل کار. و ما همگی با آن احساس عجز و درماندگیِ این شخص برای کمک به افرادی که بطور ارادی از منشأ سوءاستفاده کنار نمیکشند، آشناییم.
با خشم و عصبانیت به او میگوییم «ترکش کن! درِ خروج هم آنجاست ! به روی تو قفل نیست!»
اما هیچ وقت به این سادگی نیست. هرگز به این سادگی نیست چون، اگر چه فرد آزاردیده در حقیقت جسماً قادر به خروج از آن در است، افکار موجود در ذهن او مانع از انتخاب آن گزینه میشوند.
این بدین دلیل است که هیچ آزاررسانی صرفاً خشن یا ظالم نیست: او ضرورتاً فریبکار و تحریفگر هم هست. اگر که فریبکار نبود، بدواً هیچ نوع “رابطۀ مبتنی بر سوءاستفاده” شکل نمیگرفت؛ فقط کسی یکبار کار ناخوشایندی مرتکب میشد، و به دنبال آن یک خروج شتابناک از آن درِ فرضی صورت میگرفت. نمیتوان رابطۀ پایداری داشت که در آن سوءاستفاده صورت بگیرد مگر آنکه چیزی مثل چسب قربانی را پایبند کند، و آن چسب همیشه متشکل است از یک روایت اعتقادی.
“منظوری نداشتم. من دوستت دارم. فقط بعضی وقتها از حماقتت عاصی میشم.“
“نمیتونی ترکم کنی؛ بیرون از اینجا واسه خودت نمیتونی جون سالم به در ببری. تو به من احتیاج داری.“
“من تنها کسی هستم که همیشه به دادت رسیده. هیچ کسِ دیگه هیچ وقت ازت خوشش نمیآد، چون تو خیلی حال آدم رو به هم میزنی.“
“بچههات به پدرشون احتیاج دارند. باید بمونی.“
“من بهت احتیاج دارم! بدون تو میمیرم!“
“من از این کارها نمیکنم. تو خیالاتی شدهای؛ دیوونه شدهای.“
“اینکه نمیتونی منو ببخشی یعنی اینکه تو یه ایرادی داری.“
آنها به ندرت چنین علنی این حرفها را به زبان میآورند، چون اگر این کار را بکنند تشخیص نیّت شرارتبارشان کار آسانی خواهد بود، اما اینها افکاری هستند که با ظرافت روزها و روزها از پس هم با فریبکاریِ ماهرانهای در سرِ قربانی کاشته میشوند.
کسی به ناچار خواهد گفت “تقصیر خودشه که مونده.”
نه، این طور نیست؛ حقیقتاً این طور نیست. فرد آزاررسان بخاطر سوءاستفادۀ آشکار مقصّر است و او بخاطر فریبکاری روانیای که قربانی را علیرغم خشونت وحشتناک به خود پایبند میکند هم مقصّر است. در نهایت همهاش یک چیز است، و کلاً تقصیر سوءاستفاده گر است.
مخمصهای که گریبان بشریت را گرفته از همین جنس است. اغلب از متفکرینی که ذهنیت انقلابی دارند میشونم که امروزه از عامۀ مردم قطع امید کردهاند. چرا؟ چون مردم تصمیم گرفتهاند با همین دینامیسمِ علناً شخص آزاررسان سر کنند بجای آنکه به پا خواسته و تغییراتی بوجود آورند؛ و آری، ناگفته پیداست که شهروندان میتوانند به آسانی به لطف تعداد بیشمارشان چنین کنند؛ البته اگر که تصمیم بگیرند. درها پیش رویشان است. حتی قفل هم نیست.
اما مردم به این دلیل ناتوان از انتخاب درهای رهاییبخش نیستند که دوست داشته باشند مورد سوءاستفاده قرار بگیرند؛ آنها ناتوان از انتخاب چنین درهاییاند چون فریب خوردهاند که دست به این کار نزنند. زگهواره تا گور بطور زورچپان روایاتی به خورد آنها داده شده که اوضاع جهان هیچ جور دیگری نمیتواند باشد؛ و این کار دقیقاً به همان شکل صورت گرفته که به خورد یک زنِ درب و داغان یا عضوی از یک فرقه داده شده که ترک شرایطِ موجود غیرممکن است.
مشکل زمانۀ ما این نیست که درها به روی ما قفلاند؛ نه، قفل نیستند. مشکل در این جاست که اذهان بسیار زیادی از ماها دستکاری میشود تا سلول زندان را به آزادی ترجیح بدهیم.
واقعیت این است که تودۀ مردم هرگز علیه ظالمینِ عصر خود به پا نخواهند خاست تا زمانی که ساز و کار تبلیغات کار خود را به درستی انجام میدهد و آنها را از این کار منع میکند. هرگز و هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد. اکثریت جوامع همیشه سلول زندان را برخواهند گزید.
شاید انتظار داشته باشید متفکرینِ دگراندیشِ بیشتری برای حل این معضل پا به عرصه بگذراند، اما این گونه نیست. مردم در بارۀ انتخابات و استراتژیهای سیاسی، در بارۀ اینکه چه کسی صاحب ایدئولوژی اصلح است، و در بارۀ خیزش و تسخیر وسایل تولید بخاطر شرایط مادیِ غیرقابل قبول تا دلت بخواهد حرف میزنند؛ آنها در بارۀ ظلم و بیدادگری حکومت و غیراخلاقی بودنِ زورگوییِ دولت فلسفهها میبافند، اما به ندرت به معضل غیرقابل اغماض اشاره میکنند و آن این است که نمیتوانی تودۀ مردم را به کنار زدن وضع موجود وابداری وقتی که خودِ آنها نمیخواهند.
از مخمصهای که گریبانمان را گرفته بیرون نخواهیم جست تا زمانی که یک سری افراد قدرتمند روایاتی را که اکثریت مردم باور میکنند تحت کنترل خود دارند. این امر همان قدر واقعیست که در زمان جان دی راکفلر واقعیت داشت؛ در آن زمان هم همان قدر صحت داشت که رُم تصمیم گرفت سرسپردگی مسیحیت را با شعار “آنچه را که به سزار تعلق دارد، به او واگذار کنید” در سرتاسر اروپا گسترش دهد. تنها تفاوت در اینجاست که اکنون قدرتمندان یک قرن علم تبلیغاتِ پسا- برنِیزی[1] را در چنتۀ خود دارند، و در عرض این یکصد سال یک دنیا پژوهش و تحقیق میتوانسته صورت گرفته باشد.
پس راه حل چیست؟ چگونه جمعیتی را از خواب بیدار میکنید که نه تنها همواره فریب خورده و بدست خود زندانش را برگزیده، بلکه با تحریف و دستکاریِ حقایق به او باورانده شده که هر کس به آنها بگوید که در زندان به سر میبرند، چیزی بیش از یک تئوری احمقانۀ توطئه نیست؟
خوب، وقتی که یکی از عزیزان شما در یک رابطه مورد سوءاستفاده قرار میگیرد چه میکنید؟ تکانتکان دادنِ او و فریاد کشیدن بر سرش که “از تو سوءاستفاده میشود!” هرگز جواب نمیدهد؛ این کار فقط باعث میشود سفت و سختتر از قبل در لاک دفاعی خود فرو رفته و در لایههای عمیقترِ روایاتِ آزاررسانِ خود بدنبال راههایی برای توجیه رفتار او و رفتار خود بگردد و کسی را که خلاف آن را بگوید احمق بیانگارد. آنچه جواب میدهد این است که با ملاطفت کمک کنید به لطف تهماندۀ خودبارویاش بدنبال شواهدی بگردد که روایاتی که آزاررسانش به زور به خورد او میدهد دروغی بیش نیستند. مدام به او خاطرنشان سازید که حقایق در کجاها با روایاتی که به او نقل میشود در تضاد است. اعتماد او را به ماجراهای قدیمی تضعیف کرده و در عین حال به اعتماد او به فهم خود و احساس خود از استحقاق و شایستگی قوام ببخشید. کمکش کنید ببیند که دارد به آنها دروغ گفته میشود، و او لایق بهتر از اینهاست.
این اعتمادشکنی باید در مجالس طرفداران مقلّدِ دوآتشهای که مورد تبلیغات قرار میگیرند رخ بدهد. مثلاً بیفایده است که به بیاعتمادی به CNN و MSNBC در پایگاه ترامپ بیفزایی، اما خیلی سودمند است که به بیاعتمادی به آنها در روایات راستگرایانه بیفزایی. بیفایده است که به بیاعتمادی به دموکراتها در ترامپ و Fox News بیفزایی، اما خیلی سودمند است که آنها را نسبت به ماشین کنترل روایاتی که بدان متصل شدهاند بدگمان سازی. هر کدام از سران سیستم تک- حزبیِ دو- سره باید به گونهای مورد تاخت قرار گیرد که در درون هر کدام از مجالس مقلّدین خود حاوی معنا باشد.
اگر چه، آنچه عمدتاً بدان نیازمندیم این است که متفکران بیشتری بیشتر روی مشکل واقعی متمرکز شوند. میدانم که برخی متفکرین متنفّذ محتویات این بلاگ را مطالعه میکنند؛ اگر بتوانند در میان فعالان و تحولطلبان دگراندیش بذر این ایده را بپاشند که تبلیغات اولین و اصلیترین مشکل ماست، ممکن است به جایی برسیم. ما به یک جابجاییِ عمدۀ مرکز توجه بر ماتریکس کنترلِ روایات و موانعی که سر راهِ انقلاب بوجود میآوَرَد نیاز داریم، و همه میتوانند به روش خاص خود در این جابجایی و رسیدن به آن نقطه دست ما را بگیرند.
بدون تلاش طاقتفرسا در کارکرد ماشینِ تبلیغات، هیچگونه اخلال کارآمد بوجود نخواهد آمد، و تا زمانی که این ماشین بکار همیشگیِ خود ادامه میدهد، ما همواره چارهای جز انتخاب سلولهای متوالی نخواهیم داشت.
[1] ادوارد لوییز برنِیز، پیشگام اتریشی- آمریکایی در عرصۀ روابط عمومی و تبلیغات، در سال 1928 کتابی به نام تبلیغات با الهام از علوم اجتماعی و روانشناسی به رشتۀ تحریر در آورد که هنوز از اعتبار خاصی برخوردار است. م.
منبع: سایت informationclearinghouse اول آوریل 2019 – برای مراجعه به مطلب به روی لینک زیر کلیک کنید!