نمی دانم کسی به یادم آورد
یا خواب شبانه گنجشکی باران خورده
در انتخاب واژه ای از یاد رفته
می سوزم که در نمانم
می دانم اما با تیغ ،
بی صدا همه واژه ها را
در عبور از نقطه های تاریک،
در گیر و دار وزش بورانها،
جراحی می کنند
من سر لج با خود،
با این جماعت وامانده از خویش و…
درمانده در برزخ،
با این حقیقتِ محض،
از لبه تیغ بی گناهی،
منتظر در آستانه حقیقت
بیراهه نمی روم ،
دنیا آن قدر کوچک نیست
که پیراهن خون آلودش را _
بر بال بارانی از سرب و آتش
نّشاتدند. و…
رهایش کردند
رهتوشه ای بردار…
که بی نان در راه نمانی.
اما، ان قدر هم بزرگ نیست
با جرعه ای از دستانت
فرو می نشاند عطش را
بسیاری اشتها _ از معده فراخ
بالا می آورند
و گرسنه تر به خاک می روند
که بودنشان در این دهلیز گنگ و گیج را
به یاد نمی آورند
حسرت در چشمان دنیا می نشیند
اما شکم های خالی
به خواب نمی روند که رویای نان
سراغ شان بیاید
تازه به راه افتاده ،
دل می بازد
و این همه ولعِ سراب –
برچشمانش می نشیند
جان ، سراسیمه به لب می رسد
من کوله بارم را می بندم
و همه دنیا در جیب کوچکِ
پیراهنِ عاریه مرده ی بهمن ماه
جا داده ،
در مستی وسوسه انگیز سکر آور
تحفه درویشی
رفته به رزقِ سماع
در سرای بی نشانی از بند و
گرسنگی و ستم ،
وا می گذارم
که می باید بگذرم .
رحمان : ۲ / ۱۰ / ۱۳۹۷