این فواره ها
در غروب پاییز
قوس برمی دارند
سر می کشند بی هوا
بالای سرِ بیدهای مجنون
بی وقفه ،
افق خاکستری
زیر نگاهشان است –
پیش از آمدن تاریکی ،
باز می گردند
به حوض لاجوردی کف آلود
که سرشار از تن شویی ست
به رقص درمی آیند
خیزابهای کف آلود
رقصی مداوم و ناتمام
تا انتهای تاریکی
حبابها به کرانهِ سیمانهای
لاجوردی می رسند
و رازهای شان سر برمی زند
در هوا ،
و این تکراری است
بی وقفه ؛
در مقابل آنانی که باد پاییز
همراهِ خنکای فواره های آب
بر تن شان می نشیند
آه… من چه می گویم ..!
اینها همه دل خوشکنک های شاعران
نازک نارنجی ست !
کَمکی روحم را جلا می دهم !
اینها که گفتم ؛
فرار از دوزخ نیست
هپکو در آتش می سوزد
باز شلاق و باز زندان و…
فقرِ عریان ،
و رنجِ تمام غروب های
کارگران ،
هنوز پایانی ندارد
روحِ لجن آلودی –
دستانش را به خون وضو
می گیرد .
رحمان : ۸ / ۸ / ۱۳۹۷