این روزها به هر سمت و سویی که برود، چه خاموش شود چه آتش زیر خاکستر، بهترین فرصت برای نیروهای مستقل است تا این عناصر ناشناخته و سربرآورده را وارد صحنه سیاست کنند. این که نیروهای سیاسی موجود، از هر طیفی سعی در انکار موجودیت این روزها داشتهاند، بهترین نشان از امیدهاییست که میتواند روشنگر مسیرهای تازه باشد.
عجیب نیست که هرکس خودش را در مرکز جهان ببیند؛ به اینمعنا که دردها، عشقها، رنجها، امیدها و انگیزههای هر فردی برایش یک استثنا، و رویدادی متمایز از تجربههای مشابه دیگران تلقی میشود. به قول دیوید فاستر والاس وقتی تمامی زاویهها، نسبتها و جهتها از نگاه من تعریف میشود، چرا خودم را مرکز ثقل جهان ندانم؟ به همین نسبت، فهمیدن چیزهایی که بیرون از من هستند اعم از آدمها، اشیاء و رابطه میان آنها، به طور مستقیم متاثر است از خاستگاهِ پنهان و نادیدنیِ این «من»، و انگیزهها، داشتهها و نداشتههایش، و بسیاری چیزهای دیگر؛ در کدام مدرسه درس خواندهام؟ در چه خانوادهای بزرگ شدم؟ در کدام شهر – و مهمتر از آن – در کجای آن شهر؟ چه کسانی را در زندگیام دیدهام؟ قدم متوسط است یا کوتاه؟ استعداد چاقی دارم؟ قیافهام در نگاهِ دوروبریهایام چطور به نظر میرسد؟ تلاش میکنم این سوالها را ربط دهم، به اتفاقهای روزهای اخیر که هر کس از منظر خود نامی بر آن نهاده است. رویدادهای مربوط به دی ماه ۹۶ که همه نیروهای موجود در صحنه سیاست سعی کردند به شکلی آن را بازگو کنند. اما پیش از آن، ناچارم داستانِ کوتاهی بگویم.
اوایل پاییز بود، حدود دو نیمهشب. سوار تاکسیای شدم، یک پراید کهنه و کارکرده که رانندهاش مرد پا به سن گذاشتهای بود با ریش و مویی بهم ریخته و نامرتب. در اتوبان چمران، از زیر بیلبورد تبلیغاتیِ بزرگی گذشتیم، که تصویری از چند ستاره موسیقی و سینما را بر خود داشت. راننده پوزخندی زد، و شروع کرد به صحبت در مورد بازیگرهای سینما، گویی که از نزدیک میشناختشان؛ چیزهای عجیبی از روابط خصوصی آنها با دیگر بازیگرها و سلبریتیها میگفت، انگار خودش هم یکی از آنها باشد. اما این آشنایی از کجا بود؟ توسط شخصی که او «حاجی» مینامید؛ حاجی کسی بود که بازیگرها و خوانندهها عاشقش بودند و سیاستمدارها از او حساب میبردند. او آنقدر قدرت و نفوذ داشت که میتوانست وزیرها و حتی رئیس جمهور را با یک اشاره برکنار کند؛ هرچند که خیلی از سیاست دوری میکرد، چراکه به پول و شهرت علاقهای نداشت. با اینحال حاجی در واقع قویترین شخصیت صحنه سیاست و فرهنگ بود. راننده حقیقتا متاسف بود که نمیتواند اسم واقعیِ حاجی را به من بگوید. در نهایت، مسیر این داستان به این نقطه ختم شد که حاجی که هیچکس را دوست نداشت، که هیچ کس را اصلا تحویل نمیگرفت، دوست نزدیک او شده بود. هرچند که این اواخر به دلیل مشغله زیاد، کمتر به او سر زده بود، و همین مسئله دلخورش کرده تا جایی که یکی دوبار آخر جواب تلفن حاجی را نداده بود. چون حاجی قرار بود کاروبار او را درست کند.
تجربه بسیاری از آدمها از مناسبات اقتصادی، یک روند تحقیرآمیز مداوم و همیشگی است؛ نداشتن همهچیزهایی که میدانند هست، اما سهمِ مصرفیشان تنها در سطح رویا و خیال رقم میخورد؛ پس قهرمان کسی است که میتواند رویا و خیال را به واقعیت بدل کند.
نمیدانم همه این داستان ساخته یک ذهن بود، یا واقعا کسی خودش را برای او شخصیتِ بانفوذی جا زده، و این آدم ساده هم همه را باور کرده بود. به هرحال هرچه که بود به نظر میرسید به داستانی که میگوید کاملا باور دارد، و احتمالا روزانه آن را برای خیلی از مسافرهایش تکرار میکند. او یک قهرمان واقعی داشت و خودش را کنار آن قهرمان میگذاشت. قهرمانی که ملغمه و ترکیبی بود از گنگسترهای فیلمهای کلاسیک امریکا، و شخصیتهای سیاسی حاضر؛ شاید حتی یک سوپرهیرویِ نزدیک شده به تجربههای سیاسی و فرهنگیاش در این شهر، که قدرت این را داشت تا همهچیز را بهم بزند.
اما تجربه این آدم از عرصه سیاست و فرهنگ چه بوده است؟ باید برگردیم به نقطه آغاز بحث؛ هر آدمی برای خودش مهمترین است؛ به نظر میرسد ما این را فراموش کردهایم که هرکس خودش را مرکز جهانی میداند که شناخته است. هیچ کس نمیخواهد سیاهی لشکر باشد، که اگر هست تصور میکند روزگار نقشش را از او ربوده است. بعید است کسی خواهان پس گرفتن نقشش در بازیهای موجود نباشد. از این منظر، بالاخره روزی میرسد که رویاها و خیالبافیها واقعی خواهند شد. برای بسیاری هر ثانیهای که میگذرد و هر اتفاقی که روی میدهد، در راستای فشاریای است برای تضعیف این اهمیتِ خود، و قدرتی که همه کارش این است تا او را به سمت حاشیهها، جایی که به آن تعلق دارد براند؛ به واقعیت.
تجربه بسیاری از آدمها از مفهومِ سیاست صرفا گیر کردن در سازوکار خشن نظام اداریای است که مچالهشان میکند؛ در بیمارستانها، دادگاهها، مراکز آموزشی و سایر ساختمانهای بزرگ و تودرتو. در این عرصه قهرمان کسی است که تنها با یک تماسِ تلفنی، کارمند یا مدیر فلان بانک یا نهادی دیگر را برکنار میکند و او را پیروزمندانه به مرکز جهانی که میشناسد باز میگرداند. همینطور تجربه ایشان از مناسبات اقتصادی، یک روند تحقیرآمیز مداوم و همیشگی است؛ نداشتن همهچیزهایی که میدانند هست، اما سهمِ مصرفیشان تنها در سطح رویا و خیال رقم میخورد؛ پس قهرمان کسی است که میتواند رویا و خیال را به واقعیت بدل کند. در سطح فرهنگی هم احتمالا میماند همین بیلبوردهایی که در تمامی بزرگراهها بالا رفتهاند و خبرهای صحنه نمایشهای فرهنگیِ نشان میدهند؛ در این تجربه از کلیت چیزی که معرفتِ فرهنگی یک جامعه در خودش بازتولید میکند، فقط چند اسم بازیگر و خواننده نصیبش میشود. با این حساب، قهرمان کسی است که او را به زندگی «واقعیِ» این اسمها پیوند میزند.
در همین صحنه اصلی، ناگهان چیزی ظاهر میشود که چندان آشنا نیست؛ چراکه تا به حال نبوده و وجود نداشته است. بنابراین هرکس، هرجریان و هر نیرویی سعی دارد آن را آنطور بفهمد، که کمترین صدمهای به جهانی که به عنوان واقعیت میشناخته و میدیده، بزند.
این آدمها دیده نمیشوند، چراکه در منطقه اصلی جهانی که هست اصلا وجود ندارند؛ خواستهها، انگیزهها و امیدهای آنها هیچ فضایی را در واقعیتِ شهری اشغال نکرده است؛ بدین سبب است که فراموش میکنیم این گوشتهای متحرک هم چون دیگران جهان را از چشم خودشان میبینند. وجودشان برای خودشان مسئله است، ولی مواجهه با زندگی واقعی، به طور مستمر واقعیت را در هیات تجربههای نه چندان مطبوعی به آنها یادآوری میکند. حرفهایی که در صحنههای سیاسی/اقتصادی/فرهنگی گفته میشود، حتما حرفهای آنها نیست. مسائلی که مهم تلقی میشوند، مسائل آنها نیستند. کسانیاند که در این بازی فقط تماشاگرند. آنها به معنای واقعی وجود ندارند؛ اصلا نیستند، چون حرفشان، و مسائل عمده زندگیشان، آنها را به طور کامل از آنچه واقعیت موجود است، متمایز میکند.
اگر به زندان بروند، اگر کسی را از دست بدهند، اگر بیمار شوند، یا محتضر باشند، صحنه و جریان اصلی حتی مطلع نمیشود. چون دردها و رنجهایشان که برایشان به اندازه جهانی که میشناسند بزرگ است، در سطح واقعیت بیاهمیتترین مسئله این جهان است؛ جهان واقعیای که در رسانهها و بیلبوردها میبینند، حتی نیمنگاهی هم بهشان ندارد. باید مطمئن بود که مرگشان هم برای فضایی که صحنه اصلیِ نمایش است، بیاهمیت است. خیلیهاشان در جاهایی زندگی میکنند، که به جز ساکنانش هیچکس از وجود آنجا مطلع نیست. یا اگر در شهرهای بزرگی هستند، آنقدر در حاشیهاند که خود را ساکنان درجه چندم هم نمیدانند. صحنه سیاسی و فرهنگی نیز به بیصدایی آنها عادت دارد. آنها هزینهاند؛ یک مشت آدم که هر بار فکرکردن بهشان صحنه اصلی را دچار ملال و بیحوصلگی میکند.
اگر کاری داشته باشند، کارشان تولید کالاها و خدمات برای دیگران است، و در مقابل، بهره کوچکی از امکانات ارزان اجتماعی میبرند، و عمده مسائلشان از ابتداییترین خواستهای مربوط به بهداشت و تغذیه و آموزش تجاوز نمیکند. چیز عجیبی نیست وقتی در جریان بازیهای اصلی نیستی، فقط میتوانی خیالپردازی کنی. خودت را آدم مهمی میدانی، چون مرکز جهانی، و در خیالت قهرمانهایی میسازی و با آنها زندگی میکنی، و فقط رنجها و دردهایند که دوباره روی زمین سفت پرتابت میکنند.
این اتفاقها با تمامیِ رویدادهای حداقل چهار دهه اخیر تفاوتهای بنیادینی دارد؛ مهمتر از همه اینکه برای اولین بار، حاشیهها برای صدادار شدن از مرکز پیشی گرفتند و همه را شوکه کردند؛ آن هم بدون دعوت.
در این میان، در همین صحنه اصلی، ناگهان چیزی ظاهر میشود که چندان آشنا نیست؛ چراکه تا به حال نبوده و وجود نداشته است. بنابراین هرکس، هرجریان و هر نیرویی سعی دارد آن را آنطور بفهمد، که کمترین صدمهای به جهانی که به عنوان واقعیت میشناخته و میدیده، بزند. اگر صبح از خواب بیدار شویم، ناگهان آدم جدیدی در خانهمان باشد، آیا هراسان نمیشویم؟ بعدش مجبور نیستیم یا وجودش را انکار کنیم، یا باور کنیم که او همیشه در این خانه بوده است؟ بعد نباید توضیح دهیم که اگر همیشه بوده، چه میخورده، چه میپوشیده و اصلا چطور تا به امروز زنده مانده؟ چطور برای همسایههامان توضیحش دهیم؟ چیزی که ما نبینیم وجود ندارد، چون اگر وجود داشته باشد ناگزیریم ببینیمش، و خواه ناخواه تمامی آنچه در ذهن به یقین داریم درهم میریزد و آسودگیمان خراب میشود. پس بهتر است باور کنیم که کسی نیست، و همه چیزهایی که هست همین است که روزانه تماشایش میکنیم.
حوادث تاریخی اغلب نسبت به تعدد نیروهای سیاسی و فرهنگی موجود، بازخوانی میشوند. در این مسیر تاریخی که پشت ماست، روایتهایی از انقلاب ۵۷، از فراروفرودهای رویدادهای دهه ۶۰، از دولت سازندگی، از دوم خرداد، و برآمدن احمدینژاد و این وسط چند اتفاق دیگر را، تا این روزها که تاریخ دوباره پایش سر خورده و ردی از خودش به جا گذاشت به یاد میآورد. حتی اگر رویدادهای دی ماه ۹۶ را به تلقیِ جریانها و نیروهای سیاسی داخلی و خارجی تقلیل دهیم، بازهم به سادگی خواهیم دید که این اتفاقها با تمامیِ رویدادهای حداقل چهار دهه اخیر تفاوتهای بنیادینی دارد؛ مهمتر از همه اینکه برای اولین بار، حاشیهها برای صدادار شدن از مرکز پیشی گرفتند و همه را شوکه کردند؛ آن هم بدون دعوت. آدمهایی که نمیدانیم که بودهاند، کجا بودهاند و کجا قرار است بروند و هنوز هم به طور مشخص نمیدانیم چه کسانیاند.
فهمیدن یک اجتماع پراکنده و آشفته تا پیش از این بیصدا، بدون هیچ سلسله مراتب عمودیِ منظمی کار دشواری است، طبیعتا تلاش برای مصادره کردن این روزها هم دشوارتر از آن. اینکه چگونه باید از دی ماه ۹۶ امیدها را از ناامیدیها بازشناخت، مسئلهای مناقشه برانگیز است. با اینحال این روزها به هر سمت و سویی که برود، چه خاموش شود چه آتش زیر خاکستر، بهترین فرصت برای نیروهای مستقل است تا این عناصر ناشناخته و سربرآورده را وارد صحنه سیاست کنند. این که نیروهای سیاسی موجود، از هر طیفی سعی در انکار موجودیت این روزها داشتهاند، بهترین نشان از امیدهاییست که میتواند روشنگر مسیرهای تازه باشد.