همه کارها را خودمان کردیم، نه هلالاحمر، نه مسوولان هیچکدام نیامدند. یک چادر نداریم و شبها تا صبح میلرزیم.
هیچکس اینجا به داد مردم نرسیده. با کمر شکسته نشسته و هیچ امدادگری به سراغ آنها برای درمان نیامده است.
داستان درد غرب ایران را از کجا باید شروع کنم؟ از بغضی که از تهران شروع شد یا از خاک و چادرهای رنگی و صورتهای خونین؟ یا از غلامعلی؟ از مردی که هنوز بعد از سه روز از صبح تا شب روبهروی خانهاش مینشیند و ناله میکند تا کژال و سیروان و همسرش، فرشتهاش از زیر آوار سنگ و کاهگل و آهن بیرون بیایند یا تازهعروسی که هفته آینده قرار بود عروس شود و حالا سیاهپوش شوهرش شده که دیروز از زیر آوار بیرون آمد. حال کارش شده نشستن جلوی خانه و لالایی خواندن برای مردی که قرار بود سایبانش باشد و حالا کمی آنطرفتر تنها نشانش یک تکهسنگ عمودی است.
نوشتن از زلزله از چشمهای قرمز و پفکرده، از زانوزدن مردان و زنانی که معروفند به دلاوری و شهرهاند به قدرت و استواری، سخت است اما چارهای نیست باید جایی سر باز کند. باید گفت از بیمهری مسوولانی که تنها به گرفتن عکس با زلزلهزدهها اکتفا کردند و هلالاحمری که بیشتر در جاده دیده میشد و داخل شهر سرپلذهاب. نه یک نفر و دو نفر و 20 نفر که همه گلایه داشتند از حضور بیرنگ و نه حتی کمرنگ هلالاحمر که هیچ باری را از روی دوش روستانشینان کم نکرد و باید نوشت از محبت مردمی که از اهواز و اصفهان تا لرستان و تهران و مشهد که تنها و گروهی، سهمی در یاری رساندن به مصیبتدیدگان داشتند.
در روستاهای اطراف «ازگله» مردم چه میکشند
روستای سراب ذهاب قاسمی از آن روستاهایی است که زلزله یکشنبهشب چیزی جز چند خانوار بیشتر برایش باقی نگذاشته است. هر گوشه را که نگاه کنی، عدهای چادری رنگی بنا کردهاند و زیر آفتاب نشستهاند تا سرمای دوشنبهشب را از تنهای زخمی و کوفتهشدهشان بیرون کنند.
اسمش حکیمه است. در روستای سراب ذهاب. موهایش در آفتاب برق میزند و خون زخم روی بینیاش خشک شده، زیر ناخنهای یکی در میان بلندش کمی سیاه شده و با تکهچوبی روی خاکستر آتشی که سرد شده، نقش و نگار میکشد. جلوتر که میروم، بلند میشود و دامنش را میتکاند. نگاهم میکند و با لهجهای که سخت متوجه میشوم، میپرسد: غذا آوردی؟ میگویم نه. باز میپرسد: آب؟ سرم را تکان میدهم که نه. امان حرف زدن نمیدهد؛ پتو؟ چادر؟ شیرخشک؟ خجالت میکشم که هیچ چیز ندارم؛ خیره به دستانم میشود و دستگاه ضبط صدا را در دستم میبیند. خندهای کج و کوله تحویلم میدهد و میگوید: «خبرنگاری؛ این روزها زیاد دیدمتان اما هیچکدامتان هیچ کاری نمیکنید. فقط نگاه میکنید و مینویسید و عکس میگیرید، بعد هم برمیگردید شهرتان و زلزله کرمانشاه هم از افتخاراتتان شود. بروید بگویید ما اینجا هیچ چیز نداریم. بگویید اینجا کفن هم برای مردن نداریم. بگویید اینجا پردههای خانهها را کندهاند و کفن فرزند و پدر و مادر و زن و شوهر کردهاند.»
با شنیدن صدای حکیمه سایر افراد روستا هم به سمت من میآیند. آنها هم فکر میکنند با دارو و آب و غذا آمدهام. خونگرمی در خونشان است، حتی در این شرایط. یکی میگوید به چادر ما بیا و استراحت کن و یکی دیگر ظرفی آب دستم میدهد. خانههایشان با خاک یکسان است و دلشان فقط شور بچهها را میزند. نمیدانم چه کسی گفته امشب باران میآید، همه دلشوره باران دارند و اینکه چادرها آب را نگه نمیدارد. بعضیها کردی حرف میزنند و متوجه نمیشوم چه میگویند اما یک نکته در نگاه همهشان مشترک است؛ همه نگرانند که امشب را چطور سر کنند.
کمرش شکسته و هیچ درمانگری دو روز است سراغ او نیامده!
مارال میگوید: همه کارها را خودمان کردیم، نه هلالاحمر، نه مسوولان هیچکدام نیامدند. یک چادر نداریم و شبها تا صبح میلرزیم. مارال دستم را میگیرد و میبرد به حیاط خانه پدرش؛ چند نفر کنار هم روی یک قالی نشستهاند و کنار خرابههای دیوار، زنی چیزی سرخ میکند شبیه جگر گاو، سیاه و بدریخت است و بوی مطلوبی ندارد. همه اعضای خانواده کردی حرف میزنند، پیرمرد حرف میزند، متوجه نمیشوم، دستم را میگیرد و گوشهای را نشانم میدهد. زیر تیغ آفتاب که امروز از روزهای دیگر انگار گرمتر است، پیرزنی خوابیده است. مارال از راه میرسد و حرفهای پیرمرد را ترجمه میکند. بغض میکند و چشمانش پر از اشک میشود. «میگوید زنش مرده. دیروز از زیر آوار بیرون کشیدنش، زنی هم که خوابیده، دختر اوست. آوار روی کمرش ریخته و نمیتواند حرکت کند. از روز زلزله یک گوشه خوابیده است و غذا هم نخورده است.» جلوی زن تکهنانی خشک شده و چند مگس از سر و رویش بالا میروند. هیچکس اینجا به داد مردم نرسیده. با کمر شکسته نشسته و هیچ امدادگری به سراغ آنها برای درمان نیامده است.
تا روستای بعدی، با ماشین چیزی حدود 10 دقیقه راه است. اسم روستا تپهسیاه است. همان ابتدای روستا چادر سفید هلالاحمر خودنمایی میکند. خوشحال میشوم که لااقل اینجا را پیدا کردهاند و بعد از سه روز امدادرسانی شده اما خیلی طول نمیکشد تا بفهمم چادر نتیجه زرنگی پیر خانواده است، نه امدادی که برایشان چادر آورد. روستا ساکت و آرام است. جز یکی دو نفر که مشغول جمع کردن آوار هستند. یک خانواده دیگر هم بیرون نشستهاند. شهریار که تمام صورتش را خاک پوشانده، فریاد میزند: «خانهخراب شدیم، بدبخت شدیم، تمام زندگیمان رفت و همه از ترس روستا را خالی کردند و فقط ما ماندیم. یکسری که مردند و یکسری هم رفتند کرمانشاه.»
با هر نسیم، بوی تعفن به مشام میرسد. چند قدم جلوتر یک مرد و دو دختر جوان گریه میکنند و آجر و خاک را به سمتی دیگر میریزند. گوشهای 10، 12 تا گوسفند بیحرکت یک جا افتادهاند و دور و برشان زنبور و مگس میچرخد. کنار دخترک میروم و آجرها را جابهجا میکنم، گریهاش شدت میگیرد. دستش را در دستم میگیرم و سرش را پایین میاندازد. یکشنبه وقتی مادرش داشت گوسفندان را سر و سامان میداد، زلزله آمد، تیر آغل روی سر مادرش افتاد و درجا تمام کرد. جنازه مادر را همان نزدیکیها خاک میکنند و گوسفندان میمانند برای بعد. از روستا که بیرون میزنیم، تازه یک دستگاه اورژانس در جاده میبینیم که به سمت روستا در حرکت است.
مسوولان میآیند و میگویند خواست خدا بوده، چرا کاری برایمان نمیکنند؟
هلال احمر کجاست؟
داستان پرغم «سرپلذهاب» اما فرق میکند. آدمها زیادند. از ارتش و سپاه زیادند و مردم از سایر شهرها آمدهاند اما هنوز بعد از سه روز تازه بعضی از خانهها را آواربرداری میکنند. خبری از سفید و سرخپوشان هلالاحمر نیست و اگر باشند هم به تعداد انگشتان دست و آنهایی که به چشم میآیند، هم یک گوشه نشستهاند یا ایستادهاند و نگاه میکنند. مردم میگویند هلالاحمر نیست. امدادرسانی کند است. ساکنان سرپلذهاب عصبانیاند که چرا هیچکس به حال و روز و وضعیتشان رسیدگی نمیکند. میگویند مسوولان میآیند و میروند و میگویند خواست خداست و خدا صبر دهد و خدا خودش درست کند. با خشم فریاد میزنند: «چرا ژست میگیرند و به دوربین خیره میشوند و حتی یک آجر جابهجا نمیکنند؟»
فقط چادر به ما بدهند، از سرما در ماشین میخوابیم
یکی از پسران جوان در گفتوگو با «جهانصنعت» میگوید: اینجا گیر افتادیم. خانهم در سرپلذهابه خراب شده. کسی به ما سر نمیزنه ببینه چقدر از بچههایمان کشته شدن. گوسفندامون از بین رفتن. نه چادر داریم. نه غذا داریم. تو ماشین میخوابم. دائم بلند میشم میام بیرون میگم الان دوباره زلزله میاد! هیچ جایی برای اسکان نیست. ما که نمیخوایم برامون خانه بسازند، فقط چادر بیارند بتونیم بریم توش بمونیم از سرما.»
از این عصبانی هستند که خانههای مهرشان با خاک یکی شده و 20 سال دیگر هم باید پول همین تل خاک را بدهند. اینجا نه غذای کافی هست، نه آب، نه برق، نه چادری برای شب ماندن و نه امید برای اینکه باز فردا را ببینند.
شب میرفتیم خانه اقوام برای خوابیدن، صبح خانه خودمان را دزد زده بود
فرزانه، زن جوان دیگری است که از زلزله جان سالم به در برده و میگوید: «هیچکس اینجا به فکر ما نیست. سرم شکست و هیچکس یک چسب زخم به من نداد. سرباز سپاه سرم را شستوشو داد. همه چیز بیبرنامه است. دزد از آوارگان بیشتر است و دیشب که خانه یکی از اقوام در کرمانشاه ماندیم، تمام خانهمان را دزد برده. خیلیها همین اتفاق برایشان افتاد. شب را رفتند پیش اقوام در شهری دیگر ماندند، صبح که برگشتند دزد به خانهشان زده بود و چیزهای باارزش باقی مانده را برده بود. جلوی پلیسراه ماشین اقلام را خالی میکنند و چیزی به دست ما نمیرسد که از آنها استفاده کنیم. در گفتوگو با ما تاکید میکند: «دزدان از شهرهای دیگر به اینجا میآیند.»
در مورد چادر دزدی نیز باید گفت بعضی چادر را برای خودشان برمیدارند اما برخی دیگر چادر را میدزدند و میبرند و اثری از آنها نیست و احتمالا برای فروش میبرند. اگر واقعا بین نیازمندان تقسیم میشد در سطح شهر دیده میشد اما بسیاری از مردم چادر ندارند. شگفتآور آنجا بود که جلوی پلیس راه به خودروها حمله میکنند و اقلام خوراکی را میبرند. جلوی چشم ما تعدادی آمدند چادرهای رسیده را بردند.
هنوز جنازه از زیر آوار بیرون میآورند
بعد از سه روز جمعیتی مشغول آواربرداری از یک خانه چندطبقه هستند؛ چند ساعت پیش سه جنازه و حالا هم چهار جنازه دیگر از خاک بیرون میآید. آواربرداری همچنان توسط ارتش و خود مردم ادامه دارد اما مشخص نیست به چه دلیل دولت اعلام کرده عملیات جستوجو تمام شده است! مردم هراسان به سمت خانه میروند تا جنازههای تازهبیرونآمده از زیر آوار را شناسایی کنند. صدای ضجه و لالایی کردی به گوش میرسد. مادری پسر 11 سالهاش را پیدا کرده اما نفس نمیکشد. او نفس نمیکشد و مادر ضجه میزند. اینجا پر از درد و غم و اشک است.
هوا کمکم در حال تاریک شدن است. از ظهر سردتر شده و گرمای آفتاب هم میان این همه بوی دود و خاک و مرگ گم شده است…