- - https://andisheh-nou.org -

بحثی پیرامون “رابطه” قدرت های بزرگ با جنبش های اسلامی بنیادگرا و “اداره” آنها در اوضاع کنونی جهان- اسدالله کشتمند

اسدالله کشتمند که درسالهای آخر حاکمیت انقلابی در افغانستان به عضویت مشاور(علی البدل) کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، درآمد، درست در اولین روزهای بعدازششم جدی (دی) 1358 خورشیدی (سرنگونی رژیم حفیظ الله امین) به عنوان اولین مدیر مسئول روزنامه “حقیقت انقلاب ثور”(ارگان مرکزی دولت جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان) تعین گردید. مدتی را معاون شعبه روابط بین المللی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود ودرپنج سال آخرحاکمیت انقلابی وظیفه سفیرجمهوری افغانستان در کشورهای مجارستان، ایران وایتیوپی رابه عهده داشت.

در این روزها بیشتر از هر وقت دیگری، یک حقیقت مبرز یعنی رابطه بین سردمداران امریکا و گروه های تند رو وبنیادگرای اسلامی درهمه جامطرح میشود تاحدی که حتی دونالد ترمپ؛ یکی از کاندیدان ریاست جمهوری امریکا، اوباما را متهم به ایجاد داعش نموده است.
امروز این یک امر پوشیده نیست که ایالات متحده امریکا با گروه های مختلف بنیادگرای اسلامی روابط عمیق پنهانی وعلنی دارد و از این وسیله خدادادی به پیمانه وسیعی در جهت اعمال سیاستهای بزرگ منطقوی سلطه جویانه خود استفاده می کند؛ همه در این باره شنیده اند؛ ضمن اینکه به تبلیغات رسانه های امریکائی هم عده ای باوردارند و در نتیجه بسی، ازاین ناحیه درفضای سردرگمی قرارمی گیرند. بغرنجی ای آزاردهنده، پرده ابهام کلفتی دورادور این معما کشیده تا جائیکه افراد سطحی نگردر ادعای همدستی بنیادگرایان و امریکا، رنگ و رخ ” تیوری توطئه”را می بینند. راستی چگونه باید به این معماپاسخ گفت که این امریکائی که برعلیه”بن لادن” و”القاعده” وطالبان ازاین سر دنیا به آن سرآن فاتحانه لشکرکشی کرده وهمه روزه از واردکردن ضربه به “داعش” سخن میگوید، میتواند درعین زمان دوست وهمراه آنها باشد وچه ضرورتی به این کار دارد؟
متاسفانه تاکنون تنها به ارائه مثالهای فراوان که اتفاقاً گویا هم استند، اکتفا صورت گرفته و توضیح منطقی ولازم داده نشده است. چرا چنین است وچه نوع استدلال منطقی در این مورد میتواند وجود داشته باشد؟
به این پرسش فوق العاده عمده واساسی نمیشود تنها (به گفته زنده یاد به آذین) به “گواهی چشم وگوش” وادعاهای ظاهری اتکا کرد وپاسخ داد. به نظرمن در همه این رویدادها وعرصه ها، ردپای منافع حیاتی بازیگران صحنه حوادث، زمینهء زمانه، ویژگی های طرفهای مورد بحث ،راه ها وامکانات بازی های ممکن پشت پرده وهمچنان فرجام و فرآیند این بازی ها را باید جستجو کرد تا رشته اساسی پیوند سیاستهای پشت پرده امریکا با جنبشهای افراطی وبنیادگرای اسلامی، بدست آید.
بعد از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی، امریکا درتلاش شد برای خودحریفی بتراشد تا زمینه ای برای استفاده از سلاحهای انبار شده زرادخانه های دوران جنگ سرد و همچنان فعال نگهداشتن کارخانه های آماده تولید کمپلکس های نظامی –صنعتی انحصارات بزرگ راتضمین کندوهمچنان به تحکیم آقائی خودبرجهان بپردازد؛ چنین حریفی در آن شرایط اسلام (دقیق تر :بخشی از اسلام) و جنبشهای افراطی اسلامی از آب درآمد.(در این زمینه 13 سال قبل مقاله مفصلی نوشته ام که در سایتهای انترنتی تحت عنوان”دیدی نامتعارف درباره یک مساله متعارف” منتشرشد و پایه استدلال در نوشته کنونی را تشکیل میدهد). به صورت مشروع ومنطقی این سوال مطرح خواهدشد که اگر چنین است که امریکا اسلام و جنبشهای اسلامی را دربرابرخود قرار داده است، پس چرامیگویند که امریکاباجنبشهای اسلامی بنیادگرا رابطه دارد و چه نیازی است که چنین رابطه ای وجود داشته باشد؟ اتفاقاًبغرنجی و گره مساله در همین جا است و پایه ابهام هم همین است. بایدکوشید سرنخ این معما را پیدا کرد.
درواقع امکان تعبیرهای متفاوت از نصوص و احکام اسلام ، وجود مذاهب مختلف وعدم تجانس(به ویژه فرهنگی) عظیم میان کشورهای مختلفه اسلامی ودر نتیجه موجودیت طیفهای رنگارنگ و وسیع اسلام تعبیرشده، زمینه استفاده های گوناگون وبازی های متنوع را درپهنای دنیای اسلامی به میان می آورد. امریکا با استفاده از چنین فضائی به “بازی” با بخشی ازدولتها و جنبشهای اسلامی برای تامین اهداف خود متوسل میشود. امریکا با جداکردن “اسلام” کشورها وجنبشهای مخالف امریکا و”اسلام”دوستان امریکا ، توانست به طور کلی دو نوع برخورد را درعرصه “اسلام شناسی” و برخورد با “اسلامی ها”به شیوه خودش، متداول سازد: یکی اسلام “معتدل” ودیگری “اسلام بنیادگرا وتروریست”. گرچه از لحاظ ظاهر امر و دید منطقی این تصنیفِ تعریفی عیبی ندارد ولی هنگام چسپاندن این نامها به کشورها وجنبشهای مختلف اسلامی است که عمق مغالطه وتخطئه واقعیتهابرملا میگردد؛ اینجا است که پایه سیاست امریکا در برخورد با اسلام و جنبشها و دولتهای اسلامی شکیل میگیرد. در این تصنیف کلی امریکائی ها، کشوری چون عربستان سعودی مسلماً به مثابه یک کشور اسلامی “معتدل”جا زده شد و کشوری چون ایران، “بنیادگرا و پشتیبان تروریستها” تلقی شد. از یاد نبریم که این شیوه برداشت در سالهائی پایه دیدامریکائی ها را تشکیل دادکه جهان در وضع دیگری قرارداشت؛ در ایران انقلاب و خیزش عظیم توده ها براه افتاده وحاکمیت گوش به فرمان امریکاراسرنگون ساخته بودوشعله های خشم عظیمی در برابرهر آنچه امریکائی بود زبانه می کشیدواندکی بعد در لبنان حضور نیروهای اشغالگر خارجی وبه ویژه امریکائی هارا مردم لبنان با کشتن بیش از دوصد سرباز امریکائی فقط در یک انفجارجواب داد و در عراق وسوریه ولیبی رهبرانی وجود داشت که تابع اوامر امریکا نبودند ولی در گوشه دیگر همین خاور میانه حاکمان عربستان سعودی ودیگر شیخکهای عرب در سایه حمایت امریکا در مستی وعیاشی می لولیدند و ظاهراً وضع آرام و”معتدل” داشتند و بازهم درگوشه دیگری ازهمین منطقه، یعنی در افغانستان در دوران جنگ اعلام ناشده علیه کشورما، بنیادگراهای دوست امریکا، باحربه اسلام (که ماآنرا”اسلام امریکائی”نامیدیم) در زیر اداره “سی آی ای” و “آی اس آی” دمار از روزگار مردم ما در می آوردند. در چنین وضعی مردم وانقلابیون وهمچنان حاکمیتهای ایران وسوریه ولیبی و…. تروریست از آب در آمدند وضد انقلابیون افغانستان مدافعین اسلام و آزادی قلمداد شدند، کشورهائی چون ایران وسوریه جزء”محورشرارت” نام گرفتند و مسلماً عقب مانده ترین و وحشی ترین حاکمیت کشور اسلامی یعنی عربستان سعودی ودیگر شیخکهای عرب منطقه، نورچشم ایدئولوگهای امریکائی بودند. در این مقطع به عنوان برهانِ دید امریکائی از اسلام دوران ما، گفتگوی “برژنسکی” مشاور امنیتی اداره رئیس جمهور “کارتر”با مجله “نوول اوبسرواتور” فرانسوی به اندازه کافی گویا است که شهره عالم شده است. امریکائی ها بالاخره همان حریفی راکه بعد از فروپاشی شوروی جستجو می کردند در وجود همین اسلامی که در برابرش قرار داشت، یافتند و به سرکوبی آن کمر بستند ودر این راه به حدی پیش رفتند که صحبت از “جنگهای صلیبی” به میان آمد. می بینیم که در این سالهای اخیربعدازفروپاشی شوروی عمدتاًمردمان کشورهای اسلامی است که در آتش جنگ های امریکائی میسوزند.(جنگهای بالکان را باید از منظرنابودی آخرین بقایای سیستم سوسیالیستی در اروپا دید)
***********
امریکا رابطه با جنبشهای اسلامی بنیادگرا را باچنان مهارتی مدیریت واداره می کندکه ظاهراً، گوئی این دو، دشمن خونی همدیگر هستند. این رابطه به اندازه ای ماهرانه و با در نظر داشت نزاکتهای کوچک و بزرگ اداره وتنظیم میگردد (واین ناشی ازچندین دهه تجربه سی آی ای درجهت کار با جنبشها و محافل ودولتهای اسلامی است که به ویژه بعد ار فروپاشی سیستم جهانی سوسیالیستی این کار با دست باز و بدون خلل انجام یافته است) که حتی در بین افراد عادی این شک وشبهه را بمیان می آورد که گویا “رابطه امریکا باداعش وطالبان”، یک تِم یا موضوع تبلیغاتی ودروغ محض است زیرا دلایل ظاهری فراوانی هم برای نشان دادن عکس ادعای همدستی امریکا در این زمینه وجود دارد (از تبلیغات ضد طالبانی وضد داعشی و ائتلافهای ضدداعشی امریکا گرفته تا واردکردن ضربات هوائی درسوریه و عراق و غیره). اما موضوع به همین سادگی نیست؛ زوایای مختلف این معما را باید کاوید. اینکه امریکا عملاً و مستقیماً به اصطلاح مجاهدین رادر افغانستان به نیرو مبدل کرد و تحت اداره خود در آورد و بعداً به وسیله پاکستان وعربستان سعودی، طالبان را به میان آورد و فعالیتهای آنر به طور کلی “اداره”کرد،تقریباً مورد قبول اکثریت است وپذیرش آن مشکل چندانی ندارداما مساله ایجاد داعش ازیکسو و برقراری رابطه و ازجانب دیگراداره (منیجمنت) پدیده های طالبان وداعش ازجانب امریکا در روزگار کنونی، در روندی بسیار پیچیده تر ازآن قراردارد که بتوان تصو ر کرد و در نتیجه دور از دید”عامه” قرار دارد.
از سالهای متمادی، عمدتاً از اشغال افغانستان به اینسو، برخورد و “رابطه” امریکا با طالبان افغانستان (نه طالبان پاکستانی که این خود مبحث بکلی جداگانه ای است) و اکنون با داعش به یک معمای واقعی مبدل شده است. برای ورود تئوریک درعرصه این مبحث گنگ ، تحرکات امریکا دررابطه با این گروهها واستفاده از آنان را برپایه دومقوله؛ دوترم “رابطه” و “اداره” (مینجمنت) میتوان ارزیابی کرد.
هیچ رابطه ای نیست که پابند میکانیزمهای معینی نباشد. پس ببینیم امریکا در این عرصه چگونه عمل می کند:
“رابطه” مییتواندعلنی باشد؛ مانند رابطه به اصطلاح مجاهدین افغانستان که عملاً”سی آی ای” به کمک پاکستان وعربستان صعودی از شروع تا حالا آنان را زیر اداره مستقیم خود در آورده است. این حقیقت به هیچ نوع توضیحی نیاز ندارد.
“رابطه” میتواند نامرئی باشد که رابطه فعلی امریکا با داعش را میتوان از آن زمره دانست. کافی است اشتراک منافع آنان رادر سوریه، آسیای مرکزی وایران وماحول آن دیدتا به موجودیت نامرئی این”رابطه”، معتقدشد. درچهاچوب همین نوع “رابطه” بزرگترین نقشه های سیاسی وعملی وعملیاتی را میتوان سازمان داد. در این مقطع باید تذکر داد که نقشه های متناسب با این نوع”رابطه”، همیشه نامرئی وپنهانی است ودر ذهن افراد عادی نمیتواند خطور کند؛ مگر نه این است که انسان معمولی و متوسط ازلحاظ درک حوادث بغرنج بین المللی ارزیابی های حوادث رادر چهارچوب امکانات انسانی( دراین جاانسان یعنی خودش) می سنجد؟ (مسلماً اهل سیاست از روی تجربه واندوخته های سیاسی خویش میتواند در این عالم تصورات دوراز امکانات افراد عادی سیرکند).
در دنیای امروزی، “رابطه” میتواند بدون هیچ نوع تماس ونزدیکی فزیکی انجام شود. در این صورت نیروی اداره کننده چنین “رابطه” هائی زمینه های چنین “رابطه” ای را مهیا می سازند. مثال زنده وگویای این امر را، “رابطه” نانوشته ونامرئی امریکا وداعش درعراق وبه ویژه در سوریه نشان میدهد.
به طور مشرح تر، مثال عمده این نوع “رابطه” وکمک نامرئی وغیرمستقیم، اعمال سیاستهائی ازجانب امریکا است که به ایجاد داعش درعراق منجرشد وبعداً ایجادفضای مناسب برای استقرار آن در سوریه مهیاگردیدوهم اکنون با استفاده از شیوه های مختلف به”اداره” نامرئی وماهرانه تحرکات آن می پردازد. برای اهل سیاست هم، به چنین نتیجه ای رسیدن مستلزم مطالعه سیستماتیک اوضاع وشناخت ماهیت بازیگران صحنه وانبوهی از ویژه گی های معتنابه مربوط به این عرصه است. درمقیاس این نوع “رابطه”ها، داشتن تماس ودست فشردن وبه آغوش کشیدنهامطرح نیست. نمونه زنده این نوع”رابطه”بین امریکا وداعش را میتوان در صحنه های جنگ نیروهای سوری وعراقی برعلیه داعش دید؛ لازم نیست برای تضعیف ارتش سوریه ویاعراق تماس ودیداری بین امریکائی ها وداعش صورت بگیردتاباهم قراری بگذارندواین رابطه برملاگردد؛ هریک از این دوطرف در جستجوی لحظات مناسب برای انجام تحرکاتی هستند که بائیستی به سهم خود انجام بدهند.
هردوطرف دراین مقیاس باهم”رابطه” دارند یعنی اینکه چنین تحرکاتی استثنائی وبرای یک بارنیست وبرپایه”رابطه” نامرئی صورت می پذیرد. دراین نوع رابطه هردوطرف، همدیگر رادرک میکنند بدون اینکه تماسی باهم داشته باشند.
مثلاً هنگامیکه ارتش عراق به سمت رمادی به پیشروی تعین کننده می رسد، ناگاه نیروی هوائی امریکا ارتش عراق ونه داعش را به طور سنگینی بمباردمان می کند ویا هنگامیکه داعش در سوریه به کمبود نیرو ومهمات مواجه میشود گوئی از آسمان برایش نیروی جنگی آماده وتعلیم دیده به وسیله امریکائی هافرود می آید ودر موقع ضرورت مهمات واقعاً از آسمان به وسیله پرتاب پراشوتی از جانب هواپیماهای امریکائی میرسد ویا هنگامیکه هواپیماهای روسی به حملات کمرشکن بر علیه داعش میپردازند این فریاد امریکا است که به بهانه های مختلف به آسمان بلند میشودتا اگر شود که این ضربات صورت نگیرد ویا کمتر باشد.
دیگر اینکه، “رابطه” میتواندتنها برپایه عقیده وایدئولوژی بناگردد که متبارز ترین نماد آن دید تکفیری وسلفی وهابیت وداعش است که براین بنیاد،بی هیچ شک وشبهه ای با هم عمیق ترین وجه اشتراک منافع را دارند. دراین برهه مسلماً بیاد داریم که عربستان سعودی درهمه ماجراهای خاورمیانه از امریکا نیابت کامل دارد. پس امریکا به طور غیرمستقیم وبالوسیله وهابیت رابطه ای بسیار تنگاتنگ با داعش ودیگر سلفی ها دارد واین رابطه ای بسیار مستحکم است زیرا بربنای ایدئولوژی استوار است. در کنار این نوع رابطه کار همه جانبه وسیع اوپراتیفی واستخباراتی سی آی ای برای با زنمودن درهای گوناگون “رابطه” عملی باداعش را نباید ازیاد برد.
از لحاظ سیاسی “رابطه” هابه سادگی ایجاد میشوند وگاهی هم به سادگی از بین می روندولی “اداره”یا “مینجمنت” رابطه ها از ضابطه های دیگری پیروی میکنند که عمدتاً برخورد اوپراتیفی یا استخباراتی نقش بسیار با اهمتی درآن بازی می کند. متبارز ترین نمونه آن ایجاد رابطه بین امریکا والقاعده در زمان جنگ اعلام ناشده ضد انقلابی علیه افغانستان بود(القاعده به وسیله امریکا وهمدستانش ایجادشد)؛ چنانچه این”رابطه” برای اندک مدتی(احتمالاً به شیوه تاکتیکی) اندکی قبل وهنگام اشغال افغانستان بوسیله امریکا ونشاندن به اصطلاح مجاهدین افغانستان براریکه قدرت درسال2001 ترسائی، معکوس گردید. دیدیم که به تدریج، بعداز اشغال افغانستان وجابجائی قدرت،”رابطه” امریکا با القاعده وبخصوص طالبان با سرعت وبا مهارت خارق العاده دوباره از حالت بحرانی بیرون ساخته شد ودر سایه “مینجمنت” امریکائی قرار گرفت. برای اثبات این گفته کافی است تذکرداده شود که دراین پانزده سالی که از اشغال افغانستان به وسیله امریکا می گذرد، به استثنای خود پدیده آغاز اشغال که بدون جنگ نمی شود، ماشاهدماه عسل واقعی درروابط بین طالبان وامریکا بوده ایم. دراین مقطع بحث توجه خواننده گرامی رابه نازکی هائی جلب می کنم تامبادا این تصور ایجاد شود که گویادوراز صحنه وبدون در نظرگرفتن حوادث خونین داخل کشور، بحث به سفسطه وگزافه گوئی ومغالطه کشیده میشود:
امریکابا استفاده از خلائی که در عرصه بین المللی بعد از فروپاشی شوروی به میان آمده بود، بی اعتنا به تمام موازین وقواعد بین المللی افغانستان رابه مثابه یکی ازپربهاء ترین طعمه های جنگی اشغال کرد زیرا موقعیت استراتیژیک افغانستان این وسوسه داغ را دربرابرش قرارداده بود. برای استمرار اشغال افغانستان وداشتن بهانه کافی برای ماندن در کشور ما، امریکائی ها به بهانه و دلیل محکم نیاز داشتند. (در اینجا باید صراحت دادکه: نه اینکه سردمداران امریکادر برابرماو همسایه های ما جوابده باشند، بلکه دربرابرمردم خود که مالیه می پردازد، چرخ اقتصادکشوررا به حرکت در می آوردودر انتخابات تصمیم نهائی را میگیردودولت را ملزم به جوابگوئی میداند، جواب ده هستند.) از یاد نبریم که افغانستان زمانی اشغال شد که امریکائی هادرجهان به هیچکس وکشوری اعتنا نداشتند وکسی را یارای ایستادن در برابرآنها نبود. همان گونه که با سرعت به قدرت طالبان پایان بخشیدند وهمه دیگرباصطلاح مجاهدین وهمچنان خاک افغانستان رابه سان متاعی کم بها خریدند، میتوانستند بقایای طالبان را یا مانندزمان اشغال لِه کنند ویا اینکه آنهارا بخرند وجنگ را تمام شده اعلان کنند. این یک فرضیه محض نیست. هرکسی میتواند حدس بزند که چنین کاری از امریکا ساخته بود ومیتوانست بی هیچ مشکلی آنرا انجام بدهد. در آن صورت مالیه دهنده ومادران وپدران سربازان امریکائی توقع میداشتند تا سربازان امریکائی؛ فرزندان شان به کشور آرام خود برگردند. واین همان بلیه ای میتوانست باشد که به نحوی دیگر هنگام جنگ ویتنام سردمداران با آن مواجه بودند. ازجانب دیگر، با چنین فرضیه ای نمیتوانستند مردم افغانستان راهم به ادامه موجودیت خود در کشور ما متقاعد بسازند. لذا لازم بود مردم مارا مصروف ودر گیر نگهدارند. در نتیجه سردمداران سیاوپنتاگون اتش کم سوئی رادر افغانستان همچنان مشتعل نگهداشتند؛ آنهاباایجاد “رابطه” های مخفی وعلنی ومرئی ونامرئی بارهبری طالبان طوری این جنگ ضرور برای توجیه استمرار وجود نیروهای نظامی امریکا در افغانستان رادر سطح معینی آغازکرده وتداوم بخشیده و”اداره” و “مینجمنت” کردندکه تا امروزمردم افغانستان در اتشی مستمر می سوزد تا دلیل کافی برای ماندن اشغالگران در کشور ماتضمین گردد. کافی است یادآوری شود که حتی کرزی گاهگاهی ازرسیدن کمکهای نظامی امریکابه طالبان می نالید.
جان مطلب ونکته نازک اینجا است که رهبری طالبان در اختیارامریکائی ها است نه صفوف آن. همین صفوفی که علیرغم وحشتی که براه انداخته اند انگیزه عمیق درونی آنان مبارزه با اشغالگران است. این”رابطه” نامیمون واهریمنی بین امریکا ورهبری طالبان، چنان ماهرانه”اداره” میشود که این صفوف بیچاره طالبان که از میان جاهل ترین افراد کشور تشکیل یافته است، به طور واقعی به گوشت دم توپ مبدل شده اند؛ آن انتحاری ای که از روی جهالت محض زندگی دیگران را میگیردوخودراهم نابود میکند، نمیداند که رهبرانش اورا برای اینکه امریکا به اشغال کشور ما تداوم ببخشد، به کشتن خود ودیگران می رانندوخودهمین رهبران زندگی آرامی دارند؛ در قطرودیگر محل های امن بسر می برند. میخواهم در این مقطع به طور روشن بگویم که رهبران طالبان در چنبره “رابطه”با امریکا از جانب سی آی ای وپنتاگون ماهرانه”اداره” میشوندوهیچگاهی در میدان جنگ دیده نشده اند ولی افراد پائینی آنها بااعتقادی کورکورانه وبه نام اینکه رهبران شان مدافعین اسلام اند از آنها پیروی می کنند وهرنوع کار وگناهی را انجام میدهندولی بی انصافی خواهد بود اگر نگوئیم که یکی ازمهمترین انگیزه های کلی همین صفوف بیچاره بیخبر از دنیاوجاهل، وطنپرستی است. خون بیهوده وناروائی که د راین میانه میریزدضمانت کننده تداوم اشغال افغانستان است. به کمک این خون “کم بها” که کماکان جاری وهمزمان بسیار قابل ترحم است، این آتش جنگ (که مسلماً قدرت حاکمان تحت اشغال را به طور واقعی تهدید نمی کند ومردم عادی قربانی های همیشه ناگهانی آن هستند)، همچنان به وسیله امریکا شعله ور نگه داشته میشود. دراین “جنگ زرگزی” آن چنان آسیبی هم به امریکائی ها نمی رسدواگر هم برسد، چنان منفعتی از این وضع می برند که هرنوع قربانی را جوابگو است. در واقع دروضع کنونی واقعیت وحشتناک ودردآلود موجود اینست: یا ادامه همین جنگی که هرروزه مادران وپدران وخانواده های معمولی وطن مارا داغدار میسازدیا ختم اشغال افغانستان وبیرون شدن نیروهای نظامی امریکا از افغانستان.
در یک کلام “اداره” یا “مینجمنت” طالبان افغانستان به سان یک نیروی وحشت انگیز چنان با مهارت از جانب امریکاصورت میگیردکه حتی چپ ترین افراد هم گاهی تصور می کنند که خوب است که امریکائی ها درکشور ما هستند ورنه طالبان کشورراتباه می کردند. یعنی اینکه امریکاطالبان را مهار کرده اند. همه باید بدانیم که موجودیت طالبان هیمه چرب وچرکینی است که آتش جنگ امریکا برای باقی ماندن نیروهایش در
افغانستان رافروزان نگه میدارد. این چنین موجودی در شرایطی که چنین ضرورتی مطرح نباشد، دیگر علت وجودی نخواهد داشت، ومیتوان نتیجه گرفت که پایان اشغال افغانستان پایان پدیده نامانوس طالبان به عنوان نیروی تاثیرگذار برتحول اوضاع افغانستان خواهد بود. درصورت بیرون رفتن امریکائی ها از افغانستان، این طلسم در شرایط جدیدمانند حباب می ترکد. طالبان به مثابه یک پدیده سیاسی قابلیت حیاتی در آینده افغانستان راندارد. طالبان از دیدسیاسی، منطقوی وملی در شرایطی که از اداره امریکا بیرون شود، یک ورق سوخته وغیر قابل استفاده خواهد بود. مگر اینکه باتحولی منفی، فقط به مثابه نیروی تک قومی به حیاتش ادامه داده شود که در آنصورت هم، در اوضاع جدید کارائی چندانی نخواهد داشت؛ ازروی منطق، هیچ قوم وقبیله ای خود را محدود به “طالبیزم” نمی سازد.
بالاخره هر پدیده ای زاده ء شرایط وضرورتهای مشخص سیاسی واجتماعی هر دوران است. امروزدر صورت عدم وجود نیروی جدی ضد امریکائی در افغانستان، به طور تراژیک وغم انگیزی طالبان”وطنپرستی تبعه افغانی” را به گروگان گرفته اند. تنها طالبان هستند که پایان اشغال را مطرح می سازند. این یکی از غم انگیز ترین مضحکه های تاریخ معاصرکشور ما است.
دراین جنگ ومناقشه وبربادی مردم افغانستان “رابطه” امریکائی ها با رهبری طالبان و”اداره” تحرکات آنها، تنها نیم رخ این بازی وحشتناک با زندگی وسرنوشت مردم ما است؛ نیم رخ دیگر آن بازی بانیروهائی است که مطلقاًگوش به فرمان امریکااندوبرسرنوشت مردم ما حکم می رانند. فضای سیاسی را امریکائی ها باچنان مهارتی به فراز ونشیب می برند که حتی نیروهای سیاسی نیمه اپوزیسیونی حاظر درکشور هم فراموش می کنند که صحنه سیاست داخلی افغانستان چه سیرک خشک وخنک وبی مزه ای است وحتی گاهی وارداین بازی های مسخره هم میشوند. در نهایت امریکائی هابا امتزاج “رابطه” و “اداره” این دورکن (در حال حاضر) فعال سیاسی جامعه مایعنی حکمرانان ومخالفین در حال جنگ، یک سناریوی دقیقاً سنجیده شده را تطبیق نموده وهردو بخش را با ظرفیت کامل برای ایجاد نوعی تعادل دائماًشکننده فعال نگه میدارد. امریکا در طول پانزده سال اخیر توانسته است با دست باز وراحتی کامل این بازی مهم وحیاتی برای منافعش را مدیریت کند. وضع تعادلی کنونی میتواند هر لحظه به اراده امریکائی هادرهم برهم وحتی واژگون شود.
فرود وفرازی که در فعالیتهای طالبان در این یک ونیم دهه اخیر دیده میشود وبه ویژه نفوذ پررنگ اخیرآنان در شمال افغانستان، همه وهمه ناشی از ضرورت به کارگیری تشدیدی نیروی طالبان در آسیای میانه وهمچنان داشتن دست باز در جهت آوردن هر نوع تغییری در اوضاع شمال افغانستان است که همزمان ترفند ماهرانه دیگری را درجهت تداوم بازی درون حاکمیت دست نشانده وحفظ تعادل در هنگام بروز خطرات احتمالی، رقم می زند.
میخواستم نکته ای راهم درباره طالبان پاکستان تذکربدهم. زمانی که گفته میشد طالبان پاکستانی ازطالبان افغانستان فرق دارند، عده ای اتهام می بستند و به آن می خندیدند. امروز دیگر برکسی پوشیده نیست که این دو از هم فرق دارند و نه تنها رهبری آنها یکی نیست بلکه در حقیقت وبه طور واقعی دارای اهداف مشترک هم نیستند . من بارها این سوال را سالها قبل مطرح ساخته ام که چگونه میشود که رهبران طالبان پاکستانی به طور سیستماتیک، سلکتیف وپیهم به وسیله امریکائی ها نابود میگردند در حالیکه یک موی سر رهبران طالبان افغانستان هم کم نمیشود؟ به نظر من دلیل آن اینست که رهبری طالبان افغانستان تحت”اداره” محکم امریکائی ها قراردارند و لزومی ندارد که آنها ازبین برده شوند در حالیکه از بین بردن طالبان پاکستانی گرچه مشکل تر است اما به علت اینکه تحت “اداره” و”مینجمنت” امریکا قرار ندارند، بطور منظم نابود میگردند. تاکنون همه رهبران طالبان پاکستانی به وسیله امریکائی ها کشته شده اند.در این میان نکته بسیار با اهمیت عبارت است ازدرک به موقع پاکستانی ها از تغییرات جئوپولیتیک منطقه ای که در آن حضور دارند؛ توضیحاً لازم است گفته شود که بعد از فروپاشی شوروی بر بازیگران طراز اول صحنه سیاسی در کشور های اسلامی پوشیده نبود که برخورد امریکا همواره پراگماتیک بوده و بعد از این فروپاشی به دستیاران اضافی وقعی قائل نیست. پاکستان یکی از این دستیاران اضافی در وضع جدید بود که حتی به مزاحم نیرومند بالقوه، برای امریکاتبدیل شده بودواینرا زمامداران پاکستانی به خوبی درک کرده بودند واز اینجا است که اشغال افغانستان به وسیله امریکا را درهمجواری خود، برای حتی بقای خود خطرناک میدید. از اینجا است که بازی با امریکا را در اولین فرصتهای اشغال افغانستان براه انداختند؛ بازی ای که امریکاتوان وامکانات درک دقیق آنرا داشت وچاره ای نداشت جزاینکه بازی متقابل را به راه اندازدکه این بازی تاکنون ادامه دارد. در این بازی بغرنج پاکستان به مخالفت پوشیده در برابر حضور نیروهای امریکائی در افغانستان برخاست و امریکا هم به جهت کمائی نمودن زمان مناسب و تلاش متداوم جهت انتقال جغرافیائی جنگ از افغانستان به سوی پاکستان، روابط عادی با پاکستان را ادامه داد. دیدیم که امریکا توانست جنگ را از لحاظ جغرافیائی به پاکستان منتقل کند. چرا چنین شد؟ به نظر من عامل تعین کننده دراین زمینه را باید در تغییر و بهتر گفته شود، وارونه شدن ضرورت اتحاد های قبل از فروپاشی شوروی دید: در شرایط نوین پاکستان با در دست داشتن بمب هسته ای به رقیب بالقوه نزدیک امریکا مبدل شد به این تعبیرکه: ترکیب فوق العاده عمیق دینی تمام ارکان جامعه پاکستان از مردم گرفته تا ارتش و اداره عمومی کشور همه وهمه، خطری جدی را برای اسرائیل که تاثیر بسیار بزرگ بر مسیر سیاستگذاری های امریکا دارد، به میان آورد. امکانات جدید پاکستان در مواقع بحران میتوانست با تهدید اسرائیل به مثابه نقطه ضعف سیاست خاور میانه ای امریکادر برابر آن،بازدارنده باشد. (به خصوص اینکه تاهمین یکسال قبل امکان اینکه ایران به نیروی هسته ای دست یابد یکی از واریانتهای اوضاع منطقوی بود و امکان یکجا شدن این نیروی جدید با نیروی هسته ای پاکستان میتوانست به مثابه “نیروی ضربتی بازدارنده اسلامی” تبارز نماید). بالاخره در نتیجه دشمنی های پنهان امریکا وپاکستان کاربه جائی کشید که کاروانهای انتقالاتی نظامی امریکادر درون خاک پاکستان مورد حملات پیهم قرار گرفت . امریکا مجبور شد، مسیر انتقالات را تغییر بدهد وبیشتر به روسیه وآسیای میانه تکیه نمایدکه این روزگارطلائی برای امریکائی ها دیر نپائید و امکانات آن به طور پیهم در روسیه و قیرغزستان تاجیکستان و ازبکستان از دست رفت.
در تمام این ماجراها پاکستان میخواست امریکا را به وسیله طالبان وطنی خود زیرفشار قراردهد و امریکا هم پیهم طالبان آنها را با هواپیماهای بی سر نشین نابود میکرد. (سیزده سال قبل در نوشته فوق الذکرتحلیل مفصلی در این زمینه نوشته بودم . پاکستان نیز برپایه همین انواع “رابطه” ها و “اداره”طالبان از آنها استفاده کرده است)
در اوضاع کنونی نکته بااهمیت دراین رابطه اینست که بازیگران جدیدی وارد عرصه سیاستهای پنهانی افغانستان شده اند که عمده ترین آن روسیه است. به طور مسلم نوع “رابطه” و”مینجمنت” امریکائی ها بر طالبان تابع تغییراتی جدی خواهد شد ( دراین مورد بحث مفصلی به زودی تقدیم خواهدشد). “ملامحمد اختر منصور” اولین قربانی رهبری طالبان است که برپایه همین تغیراوضاع به وسیله امریکائی ها کشته شد. این ملا جرات کرده بود از زیر “اداره” امریکائی ها بیرون رفته ومستقل عمل نماید. نباید از نظر دور داشت که در آینده هرچه بیشتر امکان بازی مستقل وجداگانه طالبان وجود دارد و این امر معادله اوضاع داخلی افغانستان را به مراتب بغرنج تر خواهد ساخت. تا اشغال افغانستان ادامه دارد، بازی ازهر طرف با طالبان ادامه خواهد داشت.