- - https://andisheh-nou.org -

در بزرگداشت زندگی اندیشمندی مبارز و انقلابی – نوشتهٔ جان گرین، نویسندهٔ کتاب ”انگلس: زندگیِ انقلابی’ (لندن، ۲۰۰۸)

چرا امروز یک فعال سیاسی اواسط قرن نوزدهم باید مورد توجه ما باشد؟ در دنیای امروزیِ جهانی‌سازی، تهدیدهای زیست‌محیطی، و سلطهٔ فزایندهٔ شرکت‌های فراملّی، ایده‌های یک قرن و نیم پیش چه‌ربطی می‌تواند به مسائل امروز داشته باشد؟
نام فریدریش انگلس همواره همراه با نام کارل مارکس مطرح شده است، امّا از سهمی که انگلس در تدوین فلسفهٔ سیاسیِ آنچه ما امروزه ‘مارکسیسم’ می‌نامیم، چه می‌دانیم؟ یک عامل خیلی مهم در گمنامی تاریخی نسبی انگلس، تواضع و عدم خودبزرگ‌بینی او بوده است. پس از مرگ مارکس، او به شیوهٔ فروتنانهٔ خود، دربارهٔ خودش گفت:
“در تمام عمرم کاری را که برایش ساخته شده بودم انجام دادم، یعنی نوازندهٔ دوّم ویولن بودم، و معتقدم که خیلی خوب توانستم از عهدهٔ این کار برآیم. و از داشتن مارکس، نوازندهٔ اوّل بسیار عالی ویولن در کنارم، خوشحال بوده‌ام.”۱
تاریخ همواره با کسانی که نوازندهٔ دوّم هستند نامهربان بوده است. کتاب‌ها، جزوه‌ها، و مقاله‌های بسیاری دربارهٔ مارکس نوشته شده است، امّا مطالعه و بررسی زندگی‌نامهٔ انگلس و سهم او در اندیشهٔ ‘مارکسیستی’ تا همین اواخر بسیار کم و نادر بوده است. هالدِین نوشت: “یک دلیل اینکه انگلس چنین نویسندهٔ بزرگی بود، این است که او احتمالاً تحصیل‌کرده‌ترین مرد زمانهٔ خود بود.”۲ او مسلماً روشنفکری در حدّ مارکس بود و سهم خلاقانهٔ چشمگیری در حدّ خودش [در مارکسیسم] داشت. اگرچه انگلس بسیار تحت‌الشعاع رفیق معروف‌تر خود بوده است، امّا این دو، و تفکر آنها، پیوندی تنگاتنگ با هم داشته‌اند. آنها بسیار شبیه به دو بخش از یک مغز واحد عمل می‌کردند، البته تفاوت‌های قابل‌توجهی نیز بین آنها وجود داشت.
مارکس و انگلس از همان لحظه اوّلین دیدارشان در پاریس در سال ۱۸۴۴ احساس قرابت و هم‌فکری کردند، و مناسبات شخصی و رابطهٔ متقابل کاری مؤثری با یکدیگر پیدا کردند که در تاریخ احتمالاً منحصر به فرد است. آنها دوستانی صمیمی شدند و تقریباً در مورد هر کاری که در ارتباط با جنبش بین‌المللی کارگری انجام می‌دادند، با یکدیگر همکاری می‌کردند.
از همان اوایل سوّمین دههٔ زندگی‌شان به بعد، یک عمر بحث و مکاتبه و همکاری، تفکر آنها را چنان صیقل و شکل داد که در نهایت کاملاً با آنچه در آغاز بود، تمایز داشت. پس از آن دیدار اوّل، بخش عمده‌ای از آنچه هر دو آنها نوشتند، نتیجهٔ همکاری نزدیک آنها بود؛ و اغلب دشوار است- اگر غیرممکن نباشد- که بتوان تشخیص داد که کدام اندیشه و بیان متعلق به انگلس بود و کدام متعلق به مارکس. آنها در طول تبعیدشان در بریتانیا، با یکدیگر روزانه مکاتبه داشتند، و اغلب چند بار در روز- در آن زمان، نامه‌های پُستی را تا چند بار در روز هم تحویل می‌دادند. آنها مجموعه‌ای از اندیشه، یا فلسفه‌ای را فرمول‌بندی کردند که تاریخ آن را ‘مارکسیسم’ نامیده است، گرچه خود مارکس این واژه را نمی‌پذیرفت.
آنها در دوران اوج انقلاب صنعتی بریتانیا زندگی می‌کردند و از فجایع، بی‌عدالتی‌ها، و غیرانسانی بودن آن آگاه شدند. هر دو کاملاً باور داشتند که این وضع نمایندهٔ اوج تمدن نیست و نمی‌تواند باشد. از دیدگاه آنها، انسان‌ها سزاوار زندگی بهتر از این‌اند و توانایی ایجاد دنیایی عادلانه‌تر و سعادتمندتر را دارند. در عین حال آنها متوجه بودند- همان‌طور که مارکس به اختصار بیان کرد- که تا آن زمان، “فیلسوفان جهان را فقط تفسیر کرده‌اند، به روش‌های مختلف… امّا نکته در تغییر دادن آن است.” (مارکس در’تزهای فوئرباخ’) این مشاهده هر دو آنها را به تحقیق در تاریخ رهمنون کرد تا بتوانند بفهمند که جوامع چگونه ظهور و تکامل یافته‌اند. آنها تلاش کردند شیوه‌ای علمی برای درک توسعهٔ اجتماعی و کشف قوانین تعیین کنندهٔ تاریخ بیابند.
اگرچه هر دو آنها به خاطر نپذیرفتن آن شکل از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کردند، و به خاطر نگرانی بشردوستانه‌شان در مورد هم‌نوعان خود که در نظامی غیرانسانی استثمار می‌شدند، انگیزهٔ زیادی برای تغییر داشتند، ولی متوجه بودند که داشتن آرزوهای واهی و تمایل به آرمان‌شهر‌های سوسیالیستی پاسخ مسئله نبود. آنها ایده‌های این‌چنینی را مردود می‌دانستند، و در پی یافتن شالوده‌ای محکم‌تر برای مبارزه در راه ایجاد تحوّل و دگرگونی اجتماعی بودند.
گروه کوچکِ به طور عمده آلمانیِ مهاجران انقلابی، که انگلس و مارکس پس از رسیدن به بریتانیا خودشان هم جزو آنها بودند، به‌زودی بر اثر اختلاف‌های که پیش آمد پراکنده شد، و آن دو تنها، در ‘گروه دو نفره’ خودشان ماندند. با وجود چنین آغازهایی نامیمون، در اواخر قرن نوزدهم، کار بنیادینی که آنها کردند، به تأسیس حزب‌های سوسیالیست و کمونیست در سراسر جهان منجر شده بود.
پس در مورد میراث خاص انگلس، متمایز از خود مارکس، چه می‌توان گفت؟ زندگی شخصی انگلس خودش جالب است، زیرا به نظر می‌رسد که او یکی از آن فعالان سیاسی اندک‌شمار فارغ از جاه‌طلبی‌های شخصی یا طالب قدرت است. او انسانی شریف و صادق، اصولی، و پُرشور بود که در هر اقدامی که می‌کرد، هم‌نوعانش را در نظر داشت. او از همان نوجوانی مقاله‌هایی برای روزنامه‌ها و مجلات می‌نوشت که از لحاظ دانش، جلوتر از سن خودش بود. برخلاف مارکس که بیشتر عمر بزرگسالی‌اش را در زندگی روشنفکری، و از جمله سال‌ها در سالن‌های کتابخانهٔ بریتانیا گذراند، انگلس هم مرد عمل بود و هم مرد اندیشه، که در جریان انقلاب ۱۸۴۸، همراه با نیروی انقلابی کوچکی در تپه‌های آلمان جنگید. او قبل از اینکه برای زندگی دائم به بریتانیا برود، نشان داده بود که سازمان‌دهی عالی نیز است. او در اروپای غربی سفرها کرده بود و به راه‌اندازی و حمایت از گروه‌های سوسیالیستی و کمونیستی و برگزاری کلاس‌های آموزشی ‘مارکسیستی’ کمک کرده بود. بعدها، همراه با مارکس، او در تأسیس انجمن بین‌المللی کارگران (انترناسیونال اوّل) به مثابه سازمانی در سراسر جهان، نقشی اساسی و کارساز داشت.
او همچنین نویسنده، روزنامه‌نگار، و جزوه‌نویسی پیشگام بود. دامنهٔ موضوع‌های مورد علاقهٔ او بسیار گسترده بود: از تاریخ، علم، و زبان‌شناسی گرفته تا سیاست، اقتصاد، و امور نظامی، که در همهٔ آنها خبرگی قابل‌توجهی به دست آورد. او با نوشتن مطالب و مقالاتی که در تعدادی از مجلات، از جمله در روزنامهٔ منچستر گاردین، منتشر شده بود، کارشناس معتبر نظامی شد.
او همچنین از حامیان آزادی ایرلند بود و مجذوب همهٔ چیزهای مربوط به ایرلند شد، که البته به‌شدّت تحت تأثیر دو شریک زندگی پی‌درپی‌اش- مِری و لیزی بِرنز- بود، که هر دو در یک خانوادهٔ مهاجر ایرلندی به دنیا آمده بودند که در کارخانه‌های پنبه و نخ‌ریسی کار، و در منچستر زندگی می‌کردند. اگرچه این دو خواهر بسیار تیزهوش و از نظر سیاسی فعال بودند، اما عملاً بی‌سواد بودند. انگلس قصد داشت تاریخ اجتماعی ایرلند را بنویسد، امّا هرگز موفق به تکمیل آن نشد، اگرچه چند مقاله در مورد مسائل ایرلند نوشت و حتیٰ یک کتاب ترانه‌های ‘سِلتیک’ هم منتشر کرد.
او توان شگفت‌انگیزی در یادگیری زبان‌ها داشت؛ به چند زبان به‌روانی صحبت می‌کرد، و حداقل ۲۶ زبان را کمابیش می‌دانست. او یک بار به مارکس نوشته بود: “برای خودم حداکثر سه هفته وقت برای [یادگیری] فارسی گذاشته‌ام.” ۳ و این در حالی بود که او هنوز تمام‌وقت در دفتر کارخانهٔ پنبه خانوادگی مشغول به کار بود.
باید تأکید کرد که این انگلس بود که اوّلین بار مارکس را به جدّی گرفتن اقتصاد و توجه به آن، در حکم کلید درک تاریخ و توسعهٔ اجتماعی، ترغیب کرد. مارکس پیش از هر چیز فیلسوف، کاملاً درس‌خوانده، و دارای تحصیلات دانشگاهی بود. انگلس، که خانواده‌اش او را موظف کرده بودند که ادارهٔ کسب‌وکار نساجی خانوادگی را به عهده بگیرد، امتیاز برخورداری از تحصیلات دانشگاهی را نداشت. ولی همین تجربهٔ کاری، به او در درک اقتصاد و چگونگی کار نظام سرمایه‌داری کمک کرد. فقط می‌توان تصوّر کرد که اگر انگلس، مارکس را در این مسیر ترغیب نکرده بود، آیا مارکس حتیٰ شروع به مطالعهٔ اقتصاد می‌کرد یا نه، و اینکه آیا ما در واقع اصلاً چیزی به اسم مارکسیسم، به صورتی که اکنون می‌شناسیم، می‌داشتیم یا نه.
در طول ۲۱ سالی که انگلس در کسب‌وکار خانوادگی اِرمِن و انگلس در منچستر گذراند، یعنی از سال ۱۸۵۰ تا ۱۸۷۰، او مجبور بود زندگی و موجودیتی دوگانه داشته باشد: یکی زندگی به عنوان صاحب محترم کسب‌وکاری در طبقهٔ متوسط و دیگری به عنوان مبارزی نیمه‌توطئه‌گر. این مورد باید مثالی نادر باشد از صاحب کسب‌وکاری در خدمت ثروت و مال و منال در روز، و در حال نقشه ریختن برای براندازی همان کسب‌وکار در شب! او پیوندهای محکمی با چارتیست‌های چپ‌گرای پیشرو مانند اِرنِست جونز، جیمز لیچ، و جورج هارنی، و نیز با نیکوکار سوسیالیست- رابرت اوئن- برقرار کرد، و مرتباً برای نشریات آنها مطلب می‌نوشت. سهم او در صحنهٔ سیاست بریتانیا از طریق این همکاری به‌خودی‌خود بسیار قابل‌توجه و چشمگیر است، و نفوذی است که امروز تا حد زیادی نادیده گرفته یا فراموش شده است.
انگلس در نتیجهٔ ادارهٔ کسب‌وکار خانوادگی، و به دست آوردن اطلاعات دست اوّل از چگونگی استثمار زحمتکشان و از شرایط وحشتناکی که در آن زندگی می‌کردند، تجربه‌ای به دست آورد که توانست آن را در اختیار مارکس بگذارد. اوّلین کتابی که خودش به‌تنهایی نوشت، با عنوان ‘وضعیت طبقهٔ کارگر در انگلستان’، که در سال ۱۸۴۴ و در ۲۴ سالگی، پس از یک سال اقامت موقتی در منچستر نوشت، مطالعهٔ جامعه‌شناختی کلاسیکی بود. این کتاب زنده‌ترین توصیف را از زندگی در شمال صنعتی انگلستان به دست می‌دهد و به کتاب درسی مهمی برای کسانی تبدیل شده است که مایل به درک واقعیت‌های زندگی زحمتکشان در آن زمان‌اند.
از اواسط دههٔ ۱۸۵۰ به بعد، انگلس نیز در کنار مارکس به مثابه یکی از دو رهبر بلامنازع جنبش انقلابی سوسیالیستی در حال رشد در اروپا شناخته شد. او بود که به طور عمده مسئول راه‌اندازی هسته‌های کمونیستی کارگران و روشنفکران در بیشتر کشورهای اروپایی بود.
او را اغلب به‌سادگی به عنوان ‘سرمایه‌دار ثروتمند’ی که خانوادهٔ مارکس را از افتادن به فقر و تنگدستی نجات داد شناخته‌اند و دست‌کم گرفته‌اند. برخی گفته‌اند که این او بود که ‘فلسفهٔ ناب مارکس را عامیانه کرد’ و آن را به صورت عملگرایی سیاسیِ دستکاری شده‌ای درآورد. چنین ارزیابی‌های ساده‌انگارانه‌ای، لطمهٔ شدیدی به ارزش این هر دو نفر می‌زند. انگلس نه‌فقط از طریق نوشته‌های خودش، بلکه در تألیف بسیاری از نوشته‌های مشترکشان، و همچنین در بسیاری از آثاری که فقط با نام مارکس منتشر شدند ولی در واقع توسط انگلس نوشته شده بودند، سهم قابل‌توجهی در تهیه و انتشار این آثار داشت. این انگلس بود که تعدادی از مقالات را به نام مارکس برای نیویورک تریبون نوشت، چون انگلیسی مارکس به اندازهٔ کافی خوب نبود، یا اینکه بیش از حد سرش شلوغ بود که بتواند اینها را بنویسد، و این انگلس بود که اوّلین پیش‌نویس ‘مانیفست کمونیستی’ را به پایان رساند.
سهم او در فلسفهٔ مارکسیستی از طریق آثار خودش، مانند ‘آنتی‌ دورینگ’ (منتشر شده به زبان آلمانی در سال ۱۸۷۸ با نام کامل Herr Eugen Dühring’s Revolution in Science)، ‘دیالکتیک طبیعت’، و ‘منشأ خانواده، مالکیت خصوصی، و دولت’، همگی امروز هم هنوز کتاب‌های خواندنی الهام‌بخشی‌اند. بحث و جدل‌های او با ایده‌های برنشتاین، و نقد او بر سوسیال دموکراسی آلمان در ‘آنتی دورینگ’ تأثیر عمیقی بر تفکر بسیاری از سوسیالیست‌های آن زمان، و از آن زمان تا کنون داشته است. آیسایا برلین در زندگی‌نامهٔ مارکس که نوشته است، می‌نویسد که “خواندنی‌ترین” بخش‌های آنتی دورینگ- که جداگانه با عنوان ‘سوسیالیسم: تخیّلی و علمی’ منتشر شده است- “به بهترین سبکِ انگلس نوشته شده است” و “بهترین توصیفِ کوتاه زندگی‌نامهٔ مارکسیسم را توسط یکی از آفرینندگان آن” ارائه می‌دهد و “تأثیری قاطع بر هر دو سوسیالیسم روسی و آلمانی داشت.”۴
امروزه بیشتر به خاطر نوشتن آثار نوآورانه‌ای مثل ‘منشأ خانواده’ و ‘وضعیت طبقه کارگر در انگلستان’ است که انگلس را می‌شناسند. او در اثر اوّل به بررسی توسعهٔ جوامع انسانی و این موضوع می‌پردازد که چگونه مالکیت خصوصی به اختلاف طبقاتی و ظلم منجر می‌شود. در این اثر، او بسیار تحت تأثیر پژوهش‌های انسان‌شناس آمریکایی لوئیس مورگان در مورد خویشاوندی و ساختار اجتماعی و نیز تأثیر فنّاوری بر پیشرفت قرار داشت. بعدها، جنبه‌هایی از کار مورگان توسط نسل‌های بعدی انسان‌شناسان به چالش کشیده شد- به ویژه در موضوع طبقه‌بندی کردن پیشرفت انسان و گذارِ آن از سه مرحلهٔ وحشیگری و جاهلیّت تا تمدن- امّا بخش قابل‌توجهی از پژوهش او هنوز اعتبار دارد.
با نوشتن این اثر، انگلس یکی از اوّلین کسانی بود که نشان داد چگونه ظهور مالکیت خصوصی به ظلم و ستم به زنان و تأثیرگذاری منفی این امر بر سعادت و رفاه اجتماعی منجر می‌شود. به این معنا، او را می‌توان فمینیستی پیشگام دانست، و اثر او به‌واقع هم تأثیر شدیدی بر جنبش فمینیستی قرن بیستم داشت. او ازدواج را امری بورژوایی و “فحشای قانونی” می‌دید. او با باور قلبی به این نظر، و به‌رغم عرف‌های پذیرفته شده در آن زمان، خارج از ازدواج با شریک زندگی‌اش- لیزی برنز- زندگی کرد، و فقط در زمانی که او در بستر مرگ بود، از روی محبت با او پیمان ازدواج بست.
انگلس در سال‌های بعدی کار و زندگی‌اش، همراه با مارکس شروع به مطالعهٔ فرایندهای کشاورزی کرد و از تأثیر زیست‌محیطی صنعتی شدن آگاهی‌های زیادی به دست آورد. اگرچه اغراق خواهد بود اگر بخواهیم هر کدام از این دو را از طرفداران پیشرو محیط‌زیست بخوانیم، ولی همین علاقه و توجه ابتدایی آنها حاکی از آگاهی رو به رشد از مسائل زیست‌محیطیِ در حال بروز در آن زمان است.
انگلس، شاید حتیٰ بیشتر از مارکس، معتقد بود که فلسفهٔ ماترياليسم ديالکتيک، که آنها به طور مشترک تدوین کرده بودند، نه‌فقط در مورد جامعه بلکه در مورد کل جهان هستی به طور کلی صادق و قابل کاربست است. او در تلاش برای نشان دادن این موضوع، مطالعه‌ای جدّی در علوم طبیعی را آغاز کرد.
بیشتر دست‌نوشته‌های ‘دیالکتیک طبیعت’ را او در سال‌های ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۲ نوشت، که آمیزه‌ای از حاشیه‌نویسی‌هایی به زبان آلمانی، فرانسوی، و انگلیسی دربارهٔ توسعهٔ معاصر علم و فنّاوری است. برخی از ایده‌های بنیادی آن در قسمت اوّل، ‘فلسفه’، در ‘آنتی دورینگ’ بیان شده بود، امّا ‘دیالکتیک طبیعت’ خودش در زمان زندگی انگلس منتشر نشده باقی ماند. خیلی بعدتر، ادوارد برنشتاین نسخه‌های خطی را به آلبرت اینشتین داد که به نظر او بخش‌های علمی ارائه شده در آن (به‌ویژه بخش‌های ریاضی و فیزیک آن) مغشوش بود، ولی آن را در مجموع اثری شایستهٔ خواندن در سطحی گسترده‌تر دیده بود. آن یادداشت‌ها بعدها توسط انستیتو مارکس-انگلس در مسکو ویرایش و در سال ۱۹۲۵ منتشر شد، و نخستین بار در سال ۱۹۴۰ به زبان انگلیسی با مقدمه‌ای از جی‌بی‌اس هالدِین منتشر شد.
الهام‌بخش انگلس در نوشتن این کتاب احتمالاً هگل بوده است که نقش بسیار تأثیرگذاری در سنّت تحلیلی فلسفهٔ غرب داشت. او نیز در زمینهٔ فرگشت (تکامل) زیستی، فیزیک (شامل مکانیک)، و شیمی مطالعه کرده بود، امّا فلسفهٔ طبیعتِ او بر ایده‌آلیسم استوار بود. انگلس نوشت:
“در نظام هگلی- و شایستگی بزرگ آن در همین‌جاست- برای اوّلین بار، کل جهان طبیعی، تاریخی، فکری، به صورت فرایند ارائه شده است، یعنی به صورت حرکت، تغییر، دگرگونی، توسعهٔ پیوسته و مداوم؛ و تلاش شده است آن ارتباط درونی را که تمام این حرکت و توسعه را، به صورت کلی پیوسته درمی‌آورد، ردیابی کند و بیابد.”۵
 مارکس و انگلس در تکوین و بسط اندیشه‌های ماتریالیسم دیالکتیک سرنخ خود را از بُن‌مایهٔ فلسفهٔ هگل گرفته بودند، ولی همان‌طور که مارکس در آن جملهٔ معروف گفت، او “آن را روی سر ایستاند.” در حالی که هگل ایده‌آلیست فلسفی بود، یعنی به دنیایی باور داشت که به قلمروهای مادّی و معنوی تقسیم شده بود، مارکس اوّلین فیلسوفی بود که استدلال کرد که دنیا، و در واقع کل جهان هستی، مادّی است، یعنی از اتم‌ها و مولکول‌های جسم‌دار ساخته شده است؛ جنبه‌های معنوی، یعنی تفکر، ایده‌ها، باورها و غیره تجلّی مادیّت و در نتیجه بخشی از جهان مادّی‌اند. ایده‌ها و تفکر نمی‌توانند بدون اجسام مادّی، در شکل انسان، وجود داشته باشند.
اواسط قرن ۱۹، زمانی بود که آهنگِ سریع تغییر، و کاربُرد علم در صنعت و جامعه، علاقه و توجه گسترده‌ای را به اندیشه‌های علمی برانگیخته بود. شیفتگی و شور و شوق زیادی برای هر چیز علمی و فنّی وجود داشت. سخنرانی‌های علمی در تمام شهرهای بزرگ برگزار می‌شد و مخاطبان زیادی را از افراد عادی و زحمتکشان به خود جلب می‌کرد. منچستر یکی از مراکز تحقیق علمی بود و انگلس خود را در جریان تازه‌ترین تحوّلات نگه می‌داشت. او با تعدادی از دانشمندان علوم طبیعی دوست بود، از جمله با کارل شورلمر شیمیدان (استاد شیمی آلی در دانشگاه منچستر) که مرتباً با او مشورت می‌کرد. او به انگلس در نوشتن ‘دیالکتیک طبیعت’ کمک کرد.
آن دوره، همچنین، دورهٔ دگرگونی انقلابی در دنیای علمی بود. ‘سفر به بیگل’ (۱۸۳۹) و به دنبال آن ‘منشأ انواع’ داروین (۱۸۵۹) همراه با اکتشاف‌های هم‌زمانِ چارلز لایل در حوزهٔ زمین‌شناسی، پایه‌های اعتقاد مذهبی و تفسیر مسیحی از زندگی و طبیعت به صورت موجودیت‌های ثابت را لرزانده داده بود. انگلس در ‘دیالکتیک طبیعت’ با کل رشتهٔ علوم طبیعی دست‌وپنجه نرم می‌کند با این هدف که نشان دهد دیالکتیک مارکسیستی در این عرصه نیز، به اندازهٔ جامعهٔ بشری، از لحاظ درک و تفسیر دنیای مادّیِ غیربشری صادق است. او گرچه درک شگفت‌انگیزی از بسیاری از عرصه‌های علوم طبیعی داشت، ولی دانشمندِ علوم نبود و هیچ آموزش علمی‌ای ندیده بود. او همچنین به سطح دانش علمی در آن زمان متکی بود، و ناگفته پیداست که علم از آن زمان تا کنون به طور قابل ملاحظه‌ای گسترش یافته و پیشرفت کرده است. امروزه بخش عمده‌ای از آنچه او نوشت منسوخ شده است و اغلب دیگر صادق نیست. امّا آنچه مورد توجه خاص در این اثر است، این نیست که هنوز تا چه حد از لحاظ اطلاعات و داده‌ها درست است، بلکه روش‌شناسی‌ای است که او برای بررسی چنین موضوع گسترده و مرعوب‌کننده‌ای استفاده می‌کند.
انگلس در این کتاب سه قانونِ دیالکتیک ماتریالیستی را که از مطالعهٔ ‘علم منطق’ هگل برگرفته است، وضع می‌کند:
۱-قانون وحدت و مبارزهٔ اضداد
۲-قانون گذار از تغییرهای کمّی به تغییرهای کیفی
۳-قانون نفیِ نفی
قانون اوّل را، که نشأت گرفته از هراکلیتوس، فیلسوف یونان باستان است، هگل ویژگی مرکزی درک دیالکتیکی جهان می‌دانست. او استدلال می‌کرد که اندیشهٔ نظرورزانه عبارت است از همین دیالکتیک، یعنی درک وحدت اضداد، یا امر اثباتی (مثبت) در امر سَلبی (منفی). این قانون مهم‌ترین جنبهٔ دیالکتیک است. به اعتقاد هگل، تقسیم یک کل واحد و ادراکِ بخش‌های متضاد آن، اصل و اساس (یکی از ‘ملزومات’، یکی از مشخصات یا ویژگی‌های اصلی، اگر نگوییم مشخصه یا ویژگی اصلی) دیالکتیک است.
دوّمین قانونی که هگل از فیلسوفان یونان باستان گرفت، پارادوکس کُپّه‌ها [اگر یک کپّه برنج داشته باشیم، با برداشتن دانه‌دانهٔ برنج از آن، در کجا دیگر ‘کپه’ نخواهیم داشت؟ مرز این تغییر کیفی کجاست؟] و توضیح ارسطو در مورد آن است. این قانون را با آنچه دانشمندان گذارهای مرحله‌یی می‌نامند، یکی می‌دانند. در نظر انگلس، همان‌طور که برای هگل بود، یکی از نمونه‌های مهم برای نشان دادن این قانون، تحوّل آب به حالت جامد (یخ) یا گاز (بخار) است. با کاربست این سازوکار بر پدیده‌های اجتماعی، مثلاً استدلال می‌شود که افزایش جمعیت به تغییرهایی در ساختارهای اجتماعی منجر می‌شود. قانونِ گذار از تغییرهای کمّی به تغییرهای کیفی در مورد فرایند تغییر اجتماعی و مبارزهٔ طبقاتی نیز می‌تواند به کار برده شود.
قانون سوّم، نفیِ نفی، از هگل سرچشمه گرفت، ولی زمانی بیشتر شناخته شد که مارکس از آن در ‘سرمایه’ استفاده کرد. مارکس در آنجا نوشت:
“ناقوس [مرگ] مالکیت خصوصی سرمایه‌داری به صدا در می‌آید. سلب‌مالکیت کنندگان [سرمایه‌داران] سلب‌مالکیت می‌شوند. شیوهٔ تملک سرمایه‌داری که حاصل شیوهٔ تولید سرمایه‌داری است، مالکیتِ خصوصی سرمایه‌داری را به وجود می‌آورد. این نخستین نفیِ مالکیت خصوصیِ فردی [فئودالیسم] است… امّا تولید سرمایه‌داری با قطعیّتِ قانونی طبیعت، [عامل] نفیِ خودش [کمونیسم] را به وجود می‌آورد. این نفیِ نفی است.”۶
زبیگنیو جُردن، فیلسوف مارکسیست لهستانی، اشاره می‌کند که:
“انگلس پیوسته از این بینش متافیزیکی استفاده می‌کرد که سطح بالاترِ وجود، ریشه در سطح پایین‌تر دارد، و از آن بیرون می‌آید؛ اینکه سطحِ بالاتر، نظم جدیدی از بودن را با قوانین تقلیل‌ناپذیرش تشکیل می‌دهد؛ و اینکه این فرایند پیشرفتِ تکاملی، مطابق با آن قوانین تحوّل صورت می‌گیرد که خواص اساسی ‘مادّهٔ در حال حرکت به عنوان یک کل’ را منعکس می‌کنند.”۷
با همهٔ اینها، این به‌اصطلاح ‘قوانین’ دیالکتیک، واقعاً قوانین علمی مثل قانون بویل در مورد رفتار گازها، نظریهٔ داروین (حالا قانون) دربارهٔ انتخاب طبیعی، یا نظریهٔ نسبیت اینشتین (نیز حالا قانون) و غیره نیستند. این قوانینی که مثال زدیم درک عمیق‌تری از رفتار مواد به ما می‌دهند و ما را قادر می‌سازند تا رفتار آیندهٔ آنها را پیش‌بینی کنیم. آزمایش نشان داده است که این قوانین در دنیای واقعی درست‌اند. ‘قوانین’ مارکسیستی دیالکتیک، در واقعیت، مقوله‌هایی توصیفی‌اند که می‌توانند به ما در شناسایی برخی الگوهای خاص رفتاری در دنیای مادّی کمک کنند، امّا به آن صورتی که قوانین علمی واقعی قابل اثبات علمی و بیان ریاضی هستند، اینها به طور علمی قابل اثبات یا به صورت ریاضی قابل بیان نیستند؛ و اینکه به‌تنهایی واقعاً به ما کمک نمی‌کنند که رفتار مواد یا جوامع را پیش‌بینی کنیم. انگلس در ‘دیالتیک طبیعت’، همچنین فصل جداگانه‌ای را به ‘نقش کار در گذار از میمون به انسان’ اختصاص داده است که در آن نشان داده است که چگونه استفاده از دست در ابزارسازی تبدیل به مسئولیت و تعهدی اجتماعی و پایه‌ای برای همکاری انسان‌ها و پیشرفت اجتماعی شده است. با این حال، به استثنای همین مورد که ذکر شد، بسیاری از مطالب ذکر شده در ‘دیالکتیک طبیعت’ آن را بیشتر کتابی مورد توجه از لحاظ تاریخی می‌کند تا اثر مرجعی مفید یا اثری که به توان امروزه از آن به مثابه راهنمای درک علم استفاده کرد. حتی اندیشهٔ مرکزی مارکسیسم- تضاد طبقاتی به عنوان محرّک اصلی تغییر اجتماعی- مسلماً ابزاری مفید در کمک به ما برای درک و تحلیل جوامع در روند توسعهٔ آنهاست، امّا به‌هیچ‌وجه تنها عامل محرّک تغییر اجتماعی نیست.
همان‌طور که پیشتر اشاره شد، شماری از دانشگاهیان و پژوهشگران انگلس را به عامیانه کردن نظریات مارکس، تبدیل کردن فلسفهٔ ناب مارکس به ایدئولوژی کاربردی مکانیکی و جبرگرا، متهم کرده‌اند، امّا پژوهشگران و متفکران دیگری هم بوده‌اند که به طور جدّی با چنین تفسیرهایی مخالفت کرده‌اند. دیدگاهِ راست‌آیینی جدیدی مطرح شده است، به‌ویژه در دنیای انگلیسی‌زبان، که معتقد است بین اندیشهٔ مارکس و انگلس تمایز روشنی وجود دارد. استدلال اساسی این دیدگاه آن است که اندیشهٔ مارکس، فلسفهٔ انسان‌گرایانه است، در حالی که اندیشهٔ انگلس صرفِ ماتریالیسم مکانیستی است. برای نمونه، جورج لیکتهایم در کتاب خود به نام ‘مارکسیسم: مطالعه‌ای تاریخی و انتقادی’ (۱۹۶۷) این روند را آغاز کرد و افرادی مثل نورمن لِوین در ‘فریب تراژیک: مارکس برضد انگلس’ (۱۹۷۵) و تِرِل کاروِر در کتاب خود ‘مارکس و انگلس، رابطهٔ روشنفکری’ (۱۹۸۳) دنبال او را گرفتند.
ضمن اینکه مشخص است که مارکس و انگلس به‌رغم همکاری و همفکری نزدیکشان در بسیاری از موضوع‌ها، دو فرد جداگانه با چشم‌اندازهای خودشان بودند، امّا به نظر من، تلاش گذشته‌نگرانه برای قرار دادن یکی در برابر دیگری، و مطرح کردن اینکه انگلس صرفاً عمل‌گرایی سیاسی بوده در حالی که مارکس فیلسوفِ ناب، چیزی نیست جز درست نفهمیدن و سوء‌تعبیر این هر دو اندیشمند. همچنین اینجا من نوعی خودستایی و افادهٔ ‘آکادمیک’ احساس می‌کنم: انداختنِ مارکسِ تحصیل‌کردهٔ دانشگاهی به جانِ انگلسِ معامله‌گر فاقد قوّهٔ تخیّل و رو در رو قرار دادن آنها. حالا با توجه به همهٔ اینها، دربارهٔ میراث انگلس برای امروزِ ما چه می‌توان گفت؟ حتیٰ خواندن سریع و گذرای آثار انگلس تردیدی به جای نمی‌گذارد که او متفکری ژرف‌اندیش بوده و سهم قابل‌توجهی در مباحثه در موضوع سوسیالیسم و تحوّل اجتماعی داشته است. پس از مرگ مارکس، ‘چپ’ به طور گسترده‌ای انگلس را در مقام روشنفکر پیشرو و راهنمای خط‌مشی سوسیالیستی در جهان پذیرفت. سزاوار است که زندگی و آثار او بیشتر از آنچه تا کنون بوده مورد توجه قرار گیرد.
امروزه در خواندن آثار انگلس باید به یاد داشت که ایده‌های او در دنیای صنعتی ابتدای دورهٔ ویکتوریایی (قرن نوزدهم) که در آن زندگی می‌کرد عمیقاً شکل گرفته است. و در حالی که اندیشه‌های فلسفی او هنوز مورد توجه جدّی است و با مسائل امروز ما ارتباط و هنوز موضوعیت دارد، ولی نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که اندیشه‌هایی که یک قرن و نیم پیش زاییده شده‌اند به اندازهٔ همان زمان هنوز تازه و مرتبط با امروز باشند. همان‌طور که هم مارکس و هم انگلس به ما یاد می‌دهند، تاریخ و تاریخ ایده‌ها بی‌حرکت نمی‌ایستند و آنها را باید در چارچوب تغییر مداوم دید و درک کرد. گرچه ما هنوز هم می‌توانیم الهام، و در واقع ایده‌ها و رهنمودهایی مهم، برای شیوه برخوردی علمی در درک جامعه در نوشته‌های انگلس پیدا کنیم، ولی در آنها نباید انتظار پاسخ‌های آماده برای تمام مشکلات معاصر خود داشته باشیم. اگرچه ما هنوز در دنیایی اساساً سرمایه‌داری زندگی می‌کنیم، همان‌طور که انگلس و مارکس در چنان دنیایی زندگی می‌کردند، امّا دنیای ما با دنیای آنها بسیار متفاوت است، گرچه عملکرد پایه‌یی این نظام هنوز همان است. ما باید ایده‌های آنها را پایه‌ای بدانیم که خودمان باید ایده‌های خودمان را بر روی آن بنا کنیم؛ باید ایده‌های آنها را همچون مصالح ساختمانی بدانیم، که برخی از آن را باید دور ریخت، برخی را باید تطبیق داد، و برخی را می‌توان به کار برد. امروزه ما باید سهم و نقش انگلس را به صورت بخشی از فرایندی جاری در تکامل اندیشه ببینیم. مارکسیسم، مثل هر ایسم دیگری، به‌هیچ‌وجه اعلان نهایی حقیقت، کلام آخر در نظریهٔ توسعهٔ اجتماعی نیست. مارکس و انگلس هر دو اگر امروز زنده بودند، نخستین کسانی می‌بودند که بر این اصل تأکید می‌کردند.
انگلس و مارکس اولین کسانی بودند که نقش اساسی اقتصاد را در فرایند تاریخی نشان دادند- چیزی که بیشتر مورّخان امروز حداقل در حرف آن را می‌پذیرند. آنها روش‌شناسی بنیادی ماتریالیسم تاریخی را تدوین کردند که ابزاری حیاتی در کمک به ما برای درک بهتر تاریخ خودمان است. بدون آن درک، درکِ حال امروزی ما بی‌معنی خواهد بود، و به قول فیدل کاسترو، “مثل آدم چشم‌بسته در جنگل”۸، بدون قطب‌نما خواهیم بود. مارکس و انگلس قطب‌نمایی در اختیار ما قرار دادند- ما اگر می‌خواهیم با موفقیت آینده‌ای بهتر بسازیم، فقط باید از آن (قطب‌نما) استفاده کنیم. این واقعیت را که اوّلین تلاش‌ها برای استفاده از این ابزار، از جمله در انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷، در واقع در نهایت شکست خورد، مشکل بتوان به خاطر [نادرستی] ایده‌های مارکس و انگلس دانست. پیروان انسان‌های بزرگ به‌ندرت بهترین مفسران آنها هستند. ما همچنین باید تشخیص دهیم که در برابر قدرت ایده‌های مارکسیستی، طبقات حاکم نیز در ضمن هشیارتر و حیله‌گرتر شده‌اند و از قساوت آنها در مقابله با تلاش‌هایی که برای ساختن سوسیالیسم صورت می‌گیرد، کم نشده است.
آنچه ما اکنون می‌توانیم از خواندن آثار انگلس به دست آوریم، در درجهٔ اوّل معتبر و درست بودن ایده‌های او برای امروز ما نیست- اگرچه بسیاری هنوز معتبرند- بلکه شیوهٔ او و مارکس در درک جامعه و فرایندهای اجتماعی، روش‌شناسی و روش تفکر آنهاست: نگاه جامع کردن به کل جهان هستی و تشخیص اینکه این جهان در حال حرکت و تغییر مداوم است، و هیچ‌چیز ثابت یا ایستا نیست؛ تنها امرِ ثابت، خودِ تغییر است!
بهترین راه برای گرامی‌داشت مناسب دویستمین سالگرد تولد انگلس و ارج گذاشتن به زندگی و ایده‌های او، این است که همان تعهد پُرشور او را برای تحوّل سوسیالیستی جامعهٔ خودمان حفظ کنیم و داشته باشیم، و از تفکر خلاق خودمان نهراسیم، و او و مارکس را مثل چهره‌های نمادین و شمایل‌های کتاب مقدس نبینیم که باید به آنها تعظیم و تکریم کرد و بنده‌وار از آنها پیروی کرد.

۱. در نامهٔ به یوهان فیلیپ بِکِر، ۱۵ اکتبر ۱۸۸۴
۲. Preface to Engels, Dialectics of Nature, Lawrence & Wishart, 1940, p xiv.
۳. نامهٔ انگلس به مارکس، ۶ ژوئن ۱۸۵۳.
I Berlin, Karl Marx, revised 5th edn, Princeton ۴.University Press, 2013, p 251.
۵. Engels, Anti-Dühring, in MECW, Vol 25, p 24
۶. مارکس، سرمایه، جلد اوّل، فصل ۲۴ (صفحهٔ آخر)
ZA Jordan, The Evolution of Dialectical Materialism, ۷.Macmillan, London, 1967, p 167.
۸F Castro, My Life, Allen Lane, London, 2007, p 100.

به نقل از ویژه نامه «نامهٔ مردم»، به مناسبت دویستمین سالگرد تولد انگلس، ۳ آذرماه ۱۳۹۹