- - https://andisheh-nou.org -

فریدریش انگلس و میراث ماندگار او – سعید رهنما (2)

[مارکس] در نامه به یک دوست امریکایی‌اش نوشت، انگلس «واقعاً یک دانش‌نامه‌ی متحرک است، و این توان را دارد که مست یا هشیار، در هر ساعتی از شب و روز کار کند، به‌سرعت می‌نویسد، و درک و فهم خارق‌العاده‌ای دارد.»

آقای سعید رهنما یکی از پژوهشگران برجسته جنبش چپ ایران به مناسبت دویست سالگی سالروز تولد فریدریش انگلس مقالۀ جالب و قابل توجهی را تهیه کرده اند که سایت اندیشه نو در چهار شماره آنرا منتشر می کند (منبع: «نقد اقتصاد سیاسی»)

فریدریش انگلس و میراث ماندگار او – سعید رهنما (1) [1]

***********************************

روزنامه‌نگار، جنگجوی مسلح

با شروع انقلاب‌های ۱۸۴۸، مارکس و انگلس سخت به هیجان آمدند. با برقراری جمهوری دوم فرانسه آن دو به پاریس، شهری که قبلاً آن‌ها را اخراج کرده بود، بازگشتند. اما امید و توجه آن‌ها به انقلاب در آلمان بود که امیدوار بودند ابتدا با یک انقلاب بورژوایی قدرت از دست یونکر‌ها (اشراف زمین‌دار) خارج شود. قیام در برلین سبب عقب‌نشینی سلطنت و بازشدن نسبی فضای سیاسی شد. مارکس و انگلس به آلمان بازگشتند. اما مارکس به‌جای برلین بار دیگر به کُلن رفت تا روزنامه‌ی خود را حال با نام نویه راینیشه تسایتونگ راه‌اندازی کند. انگلس هم برای همکاری با او به آلمان بازگشت. در آن‌جا درگیری‌های نظری بین آن‌ها و گروهی از کارگران در گرفت که عمدتاً از باورمندان به «سوسیالیسم حقیقی» و موشه هس بوده و تشکل انقلابیِ «انجمنِ کارگران» را ایجاد کرده بودند. این تشکل ضمن آن‌که پیشرفت به‌سوی کمونیسم طرح‌شده در مانیفست را رد می‌کردند، برای خواست‌های لحظه‌ای خود مواضع تندروانه و رادیکال‌تری داشتند. مارکس برای مقابله با آنها تشکل «جامعه‌ی دموکراتیک» را ایجاد کرد، و روزنامه‌ی نویه راینیشه تسایتونگ نقش«ارگانِ جنبش دموکراتیک» را برعهده گرفت.[۱۷] [2] انگلس اوضاع آن مقطع را چنین توضیح می‌دهد که «کارگران آلمان بیش از هرچیز نیازمند کسب حقوقی بودند که برای تشکلِ مستقل‌شان به‌عنوان یک حزب طبقاتی ضروری بود: آزادی مطبوعات، اجتماع و تشکل…». او می‌نویسد زمانی که نشریه را در آلمان راه انداختیم، مشخص بود که شعار آن چه باید باشد. «تنها می‌توانست دموکراسی باشد، اما آن دموکراسی که در همه جا و در هر نکته‌ای بر ماهیتِ پرولتری تأکید دارد [اما] هنوز نمی‌تواند قاطعانه آن را بر درفشِ خود حک کند.»[۱۸] [3]

روزنامه‌ی نویه راینیشه تسایتونگ به‌رغم همه‌ی مشکلات در شرایط امنیتی با موفقیت بسیار تا کم‌تر از یک‌سال فعالیت داشت و به‌عنوان مهم‌ترین روزنامه‌ی چپ اروپا در دوران انقلاب‌های اروپایی، بر بسیاری از حرکات سیاسی تأثیر داشت. به همین دلیل مرتباً مارکس و انگلس به دادگاه کشانده می‌شدند. اما سرانجام همراه با کودتای ۱۸۴۹ در پروس، دفتر روزنامه مورد حمله واقع شد؛ آخرین شماره‌ی روزنامه به‌تمامی با مرکب قرمز منتشر شد. بخشی از هیأت تحریریه دستگیر شدند و شهروندی مارکس لغو شد. با این حال آن دو کماکان به امید پیروزی انقلاب، مخفیانه از شهری به شهر دیگر می‌رفتند.

انگلس به این نتیجه رسیده بود که تنها منطقه‌ای که هنوز شانس مقابله با سلطنت را داشت، بادن-پالاتینت در جنوب غربی آلمان بود که اکثریت مردم به‌خاطر بی‌توجهی رژیم به وعده‌هایش، از آن متنفربودند. در این سفر‌ها بود که او با اوگوست فون ویلیچ، افسر شورشی پروسی که در تدارک یک قیام مسلحانه بود، ملاقات کرد. هدف آن‌ها تدارک قیام به امید پیشبرد خواست‌های سیاسی بود. مارکس ناچار شد که از کشور فرار کند و به پاریس رود. اما انگلس به گروه مسلحانه‌ی ویلیچ پیوست. در گزارشی که بعداً به اصرار مارکس درباره‌ی «کارزار برای قانون اساسی امپراتوری آلمان» نوشت، می‌خوانیم که «…از آنجا که من هیچ فرصت آموزش نظامی را از دست نمی‌دهم، و این که روزنامه‌ی نویه راینیشه تسایتونگ می‌بایست در ارتش بادن و پالاتینت به‌طور افتخاری شرکت داشته باشد، من هم مسلح شدم و به ویلیچ پیوستم».[۱۹] [4] انگلس به‌عنوان آجودان ویلیچ در چند عملیات مسلحانه و نظامی هم شرکت کرد، اما این حرکت شکست خورد، و انگلس و ویلیچ آخرین اعضای این ارتش بودند که از راه جنگل سیاه به طرف مرز سویس عقب‌نشینی کردند و از مهلکه گریختند. تحلیل این بخش از انقلاب آلمان در آن دوران از عهده‌ی نوشته‌ی حاضر خارج است، اما توجه به چند نکته حائز اهمیت است. همان‌طور که قبلاً اشاره شد مارکس و انگلس در مورد آلمان انتظار یک انقلاب بورژوا-دموکراتیک برعلیه یونکر‌ها را داشتند که در مرحله‌ی بعدی به یک انقلاب پرولتری ارتقا یابد، و در آن مقطع با پاره‌ای تندروی‌های کارگران مخالفت می‌کردند. قانون اساسی برای وحدت آلمان، پاره‌ای حقوق و آزادی‌ها را ممکن ساخته بود، اما نظام سیاسی سلطنتی را حفظ کرده بود. در گزارش «کارزار برای قانون اساسی…»، انگلس توضیح می‌دهد که شکست انقلاب عمدتاً به‌دلیل ضعف و تزلزل بورژوازی آلمان بود، که از قیام کارگران حمایت کرد، اما به محض احساس خطر «از پشت به آن‌ها خنجر زد». او می‌گوید، هیچ کوتاهی از جانب دموکرات‌های رادیکال، کمونیست‌ها و پرولتاریا در کار نبود. همانطور که تریسترام ‌هانت اشاره می‌کند، مجموعه‌ی این تجارب سبب شد که مارکس و انگلس در مورد مدل دو مرحله‌ای انقلاب، که انقلاب بورژوا-دموکراتیک در مرحله‌ی دوم به انقلاب پرولتری منجر شود، تجدیدنظر کنند.[۲۰] [5]

«سرمایه‌دار»، مورخ، نظریه‌پرداز علومِ نظامی، علوم طبیعی و…

درپی شکست انقلاب‌ها که مارکس و انگلس امید فراوانی به پیروزی آن‌ها داشتند، هر دو آنان سرانجام به انگلستان رفتند؛ مارکس زیر فشار پلیس فرانسه، پاریس را ترک کرد و به تبعید در لندن رفت. به انگلس نیز نوشت که جان او در سوییس در خطر است و باید فوراً آنجا را ترک کند و به لندن بیاید. شکست انقلاب‌های اروپا، جمع وسیعی از پناهندگان سیاسی را به انگلستان، تنها کشوری که عملاً از این انقلاب‌ها بری مانده بود، کشاند. اتحادیه‌ی کمونیستی نیز که دفتر مرکزی‌اش قبلاً به پاریس منتقل شده بود، به لندن جابه‌جا شد. درگیری‌ها و اختلافات سیاسی بین جریانات چپ در اوج خود بود، و بسیاری بر تدارکِ بلافاصله‌ی انقلاب کارگری تأکید داشتند. پاره‌ای فعالین و کارگران رادیکال آلمانی حول ویلیچ، همان افسر پروسی که قیام کرده بود و انگلس در جنگ مسلحانه تحت فرمان او خدمت کرده بود، جمع شده بودند. بسیاری از تبعیدی‌های فرانسوی هم هوادار بلانکی بودند. مارکس و انگلس با تندروی‌های هر دو گروه مخالف بودند، و در ان مقطع بر آموزش کارگران و آماده‌سازی‌شان برای حرکت‌های انقلابی، تأکید داشتند. تأکید آن دو در «خطابه به مرکزیت اتحادیه‌ی کمونیستی» بر این بود که با توجه به تجارب انقلاب آلمان دیگر بحث و امیدی به همکاری کارگران و لیبرال‌های بورژوا نبود، و مبارزه‌ی مستقلانه‌ی انجمن‌های کارگری در جهت تدارک انقلاب را، بدون اتحاد با جریانات لیبرال ضروری می‌دانستند. در آن بیانیه می‌گویند، قبلاً پیش‌بینی کرده بودیم که «بورژوازی لیبرالِ آلمان به‌زودی به قدرت می‌رسد و بلافاصله قدرت تازه کسب کرده‌ی خود را برعلیه کارگران به کار خواهد گرفت» و تأکید می‌کنند که این پیش‌بینی درست درآمد. و در پایان می‌گویند، «… طبقه‌ی کارگر آلمان، بی آن که از یک مسیر طولانی انقلابی عبور کند، نمی‌تواند به قدرت برسد… آن‌ها خود باید از طریق اتخاذ موضعی مستقل، بیش‌ترین سهم را در پیروزی‌شان داشته باشند، خود را از منافع طبقاتی‌شان مطلع سازند، و فریب عبارات ریاکارانه‌ی خرده‌بورژوای دموکرات را نخورند، و برای یک لحظه هم که شده در ضرورت یک حزب پرولتریِ مستقلاً سازمان یافته، تردید نکنند. شعار جنگی‌شان باید این باشد: انقلاب مداوم.»[۲۱] [6] اما از سوی دیگر نیز با هر گونه تندروی ماجراجویانه مخالفت می‌کردند، و از این جهت مورد حمله و اتهام هم قرار می‌گرفتند. حتی همان‌طور که در مقاله‌ی کارل مارکس و میراث ماندگار او اشاره کردم، یک نفر از این انقلابیون بسیار رادیکال سعی کرد که مارکس را بکُشد. به‌دلیل همین تندروی‌ها بود که مارکس و انگلس مرکز اتحادیه‌ی کمونیستی را از لندن خارج و به کُلن منتقل کردند.

در ۱۸۵۰، انگلس در بررسی شکست انقلاب ۴۹-۱۸۴۸ آلمان و مقایسه با تجربه‌ی انقلاب دهقانی اوایل قرن شانزدهم آلمان، تحلیل تاریخی مهمی را به انجام رساند که تحت عنوان جنگ دهقانی در آلمان در چند شماره‌ی مجله نویه راینیشه تسایتونگ رِوو منتشر شد (و بعداً در ۱۸۷۰ به‌صورت کتابی مستقل چاپ شد.) در این نوشته انگلس با نشان دادن نقش مخرب بورژوازی در انقلاب، بر ضرورت اتحاد کارگران و دهقانانِی که کار می‌کنند تأکید می‌کند. ویراستاران مجموعه آثار مارکس انگلس به‌درستی اشاره می‌کنند که این اثر اولین کتاب تاریخی است که نیروی محرک رفرماسیون و جنگ دهقانی قرن شانزدهم را نه صرفاً مذهبی بلکه اقتصادی-اجتماعی (نبرد طبقاتی) توضیح می‌داد.[۲۲] [7]

woodcut: freedom
کتاب جنگ دهقانی در آلمان

در این دوران مارکس که با خانواده‌اش، سه دختر و بچه‌ای در راه، در یکی از فقیرنشین‌ترین ناحیه‌های لندن در فقر زندگی می‌کرد، کار نوشتن کتاب سرمایه را آغاز کرده بود، و بدون کمک مالی امکان ادامه‌ی کار و زندگی نداشت. از این زمان است که انگلس که خود نویسنده و متفکر بسیار ورزیده و سرشناسی بود و می‌توانست به کار مطالعاتی و انتشاراتی خود ادامه دهد، به بزرگ‌ترین فداکاری زندگی‌اش دست زد، تا دوست و مُرادش بتواند کار عظیم خود را به انجام رساند. البته وضع مالی خودش هم به‌هیچ‌وجه خوب نبود، چرا که خانواده به خاطر فعالیت انقلابی‌اش، کمک مالی او را کاملاً قطع کرده بود؛ اما به‌هرحال اگر می‌خواست می‌توانست زندگی خود را به‌نوعی بچرخاند. پدرش برای دور ساختن او از اروپا حتی قصد داشت او را به امریکا بفرستد. انگلس با خانواده تماس گرفت و آن‌ها هم با شرط و شروطی پذیرفتند که به کارخانه‌ی منچستر که در آن شریک بودند، برود، و به این ترتیب کاری را که از آن متنفر بود، البته با حقوقِ بسیار خوب دویست پوند در سال (همراه با درصدی از سود کارخانه)، آغاز کرد. ضمناً پدر انگلس به شرکای انگلیسی‌اش هم مشکوک بود و برخلاف آن‌ها، خوشحال بود که پسرش در آن‌جا باشد. انگلس که در همه‌ی عرصه‌ها استعداد فوق‌العاده‌ای داشت، با مطالعه‌ی دفاتر و حساب‌های شرکت، حساب‌سازی‌های شرکا را برملا کرد. او در نامه‌ای به مارکس نوشت که پدرش از حضور او در منچستر بسیار مشعوف شده است. از همین طریق بود که بخشی از نیازهای مالی خانواده‌ی مارکس تأمین می‌شد. اما همان‌طور که در نامه‌های متعددش به مارکس و دیگر دوستان نشان می‌دهد، انگلس عمیقاً از این کار متنفر بود، و طبیعتا طنز تلخی را که به همراه داشت مشاهده می‌کرد؛ این‌که یک متفکرِ کمونیستِ ضد سرمایه‌داری، برای کمک به نظریه‌پردازی که در تدارکِ نظریه‌ی براندازی کلِ نظام سرمایه‌داری بود، نقشِ سرمایه‌دار را به‌عهده بگیرد! حتی به مارکس نوشت که مطمئن است که دشمنان‌شان از این امر بر علیه آن‌ها استفاده خواهند کرد، اما تأکید کرد که اهمیتی به حرف «لات‌ها» نمی‌دهد. علاوه بر آن صنعت نساجی انگلستان با سلطه‌ی استعماری و امپریالیستی بریتانیا نیز رابطه‌ی تنگاتنگی داشت؛ پنبه‌ی ارزان از مزارع برده دارانه از امریکا، و نیز از مصر و دیگر نقاط وارد می‌شد و محصولات پارچه‌ای به دیگر نقاط جهان از جمله هندوستان که قبلاً خود صنعت نساجی پیشرفته‌تری داشت و در جریان سلطه‌ی امپراطوری بریتانیا نابود شد، صادر می‌گشت. کارخانه‌ای که انگلس در آن کار می‌کرد نیز از این رابطه‌ی استعماری بهره‌مند بود. این که انگلس در همان دوره از جنبش‌های ضداستعماری، ازجمله در امریکا، چین، الجزایر، و هند سخت حمایت می‌کرد، چیزی از این تناقض نمی‌کاست. به‌هرحال او ۱۹ سال را در چنین شرایطی گذارند. اما از دیگر علاقه‌های خود غافل نماند.

زندگی خصوصی انگلس در این مقطع با مسائل عدیده‌ای همراه بود. مهم‌ترین تکیه‌گاه او مِری برنز بود، اما از ترس عکس‌العمل خانواده و همکاران صاحب صنعت و تجارت، امکان زندگی مشترک رسمی با یک زن کارگر کارخانه را نداشت. به همین دلیل او عملاً تا مدتی در دو خانه زندگی می‌کرد؛ در یکی با مِری که خواهرش لیزی هم با او زندگی می‌کرد و با نام متفاوت اجاره شده بود، و در خانه‌ی رسمی دیگری که محل ملاقات‌های خانواده و همکاران صنعتی و تجارتی بود.

A statue in verse for Mary Burns, Engels's partner
مِری برنز

Lizzie Burns - Wikipedia
لیزی برنز

انگلس مرتب از این مسئله و هزینه‌های اضافی شکایت می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت. در محل اقامت خصوصی خود بود که با بسیاری از انقلابیون ملاقات می‌کرد. در ۱۸۶۳ مِری بر اثر سکته‌ی قلبی در گذشت، و انگلس در نامه‌ای به مارکس تأثر عمیق خود را از مرگ او اعلام کرد، هرچند که از برخورد سردِ مارکس به این قضیه سخت عصبانی شد. مسئله‌ی خصوصی دیگری نیز انگلس را بسیار آزرده کرده بود. چند سال قبل فرزندِ خارج از ازدواجِ مارکس از هلن دِموت به دنیا آمده بود، و انگلس برای جلوگیری از جنجال، او را به‌عنوان پسر خود به ثبت رسانده و به خانواده‌ی دیگری سپرده بود.

Eleanor Marx - Wikipedia
النور مارکس

بسیاری، از جمله دختران مارکس به بی‌توجهی انگلس که داعیه‌ی کمک به همه را داشت، نسبت به «پسرش» ایراد داشتند. انگلس از این امر بسیار ناراحت بود. (در بستر مرگش بود که انگلس این حقیقت شوک‌آور را برای النور، دختر مارکس که بیش از همه به نابرادری خود، هنری، نزدیک بود، برملا ساخت.)

مجموعه‌ی این مسائل خصوصی، تناقض‌های کار حرفه‌ای و زندگی سیاسی، نارضایی از کار، و فشار کارها، انگلس را بیمار و حتی دچار افسرد‌گی ساخته بود.

انگلس و مارکس و سه دختر مارکس

هم‌زمان با کار در شرکت، در همین دوران بود که انگلس شروع به مطالعه‌ی امور نظامی و فنون جنگی و نوشتن در این عرصه کرد. بسیاری از خوانندگان تصور می‌کردند که نویسنده‌ی این نوشته‌ها، که با نام مستعار منتشر می‌شد، یک ژنرال است. به همین ترتیب بود که در خانواده‌ی مارکس، کُنیه‌ی او «ژنرال» بود. (عنوانِ یکی از بیوگرافی‌های مهم انگلس هم ژنرالِ مارکس است.) انگلس سخت تحت تأثیر کارل فون کلازویتس، ژنرال پروسی و نظریه‌پرداز معروف جنگ بود، و تحت تأثیر او بحث استراتژی و تاکتیک را طرح می‌کرد. به قول انگلس‌شناس برجسته پُل بلاکلج، «شیوه‌ی برخوردِ دیالکتیکی به سیاست به او [انگلس] این توان را داده بود که استراتژی انقلابی را با انعطافِ فوق‌العاده‌ی تاکتیکی درهم آمیزد.»[۲۳] [8] این امر که در قسمت آخر به آن بازخواهم گشت، شاید مهم‌ترین ویژگی انگلس در طول زندگی مبارزاتی‌اش باشد. گِرد کالِسِن نیز در مورد این ویژگی می‌گوید انگلس «از طریق ارزیابیِ واقعی از شرایط واقعی، وحدتِ دیالکتیکیِ استراتژی و تاکتیک را حفظ می‌کند.»[۲۴] [9]

مطالعات نظامی و نوشته‌های انگلس در عرصه‌ی جنگ به حدی بود که یک مورخِ نظامی در کتاب خود تحت عنوان نخستین کلازویتسِ سرخ.. می‌نویسد انگلس آن‌چنان سطحی از دانش نظامی در عرصه‌های عملیاتی و تاکتیکی از خود نشان می‌دهد، که برکنار از نقش مهم او در عرصه‌های اجتماعی و اقتصادی، باید او را در زمره‌ی برجسته‌ترین نظریه‌پردازان نظریه‌ی نظامیِ نیز قلمداد کرد.[۲۵] [10] مارکس هم در موردی از انگلس درخواست کرد که مطلبی درباره‌ی «صنعتِ سلاخیِ انسان» (جنگ و نظامی‌گری) بنویسد، و می‌گوید «اگر مطلبی در این زمینه بنویسی (من دانش لازم را ندارم)، بسیار ارزشمند خواهد بود و من با نام خودت آن‌را در ضمیمه‌ی کتابم [سرمایه] قرار می‌دهم.»[۲۶] [11] اما انگلس فرصت چنین کاری را نیافت.

انگلس همزمان علاقه و گرایش‌های جدی برای فراگیری علوم طبیعی داشت. اقامت‌اش در منچستر با بسیاری از اکتشافات عملی و پیشرفت‌های علوم طبیعی هم‌زمان بود. در آن‌جا بود که با دانشمندان مختلف آشنا شد، و تحت راهنمایی یک شیمی‌دان سوسیالیست، اصول پایه‌ای شیمی را فراگرفت. با اشتیاق و با گریز از کار حوصله‌سربر در دفتر کارخانه، نظریه‌های‌ هاکسلی را به‌طور جدی مطالعه می‌کرد. در ۱۸۵۹ با هیجان به مارکس نوشت که بنیاد انواع داروین را که تازه منتشر شده خوانده و لذت برده است.[۲۷] [12]

در این سال‌ها که پربارترین دوره‌ی نامه‌نگاری‌های مارکس و انگلس بود، انگلس علاوه بر کمک‌های مالی و تبادل نظر با مارکس در عرصه‌های مختلف از جمله مضامین اقتصاد سیاسی و کتاب سرمایه که مارکس سخت مشغول به آن‌ها بود، به مارکس در تهیه‌ی آمار و اطلاعات هم یاری می‌رساند و با او دراین زمینه‌ها تبادل نظر می‌کرد.[۲۸] [13] از آن بیش‌تر، وقتی در۱۸۵۱، روزنامه‌ی مترقی نیویورک دِیلی تریبیون از مارکس دعوت کرد که در مورد اروپا و انگلستان برای آن روزنامه مقاله بنویسد چون انگلیسیِ نوشتاری مارکس در آن زمان نیاز به ویراستاری داشت، انگلس این کار را به‌عهده گرفت و در مواردی نیز چون مارکس فرصت نداشت، بخش مهم و یا کل مقاله را انگلس می‌نوشت یا از آلمانی به انگلیسی ترجمه می‌کرد. این منبع درآمدی برای مارکس بود که از بابت هر مقاله دو پوند انگلیس دریافت می‌کرد. ازجمله مهم‌ترینِ این مقالات مجموعه‌ای بود در مورد انقلاب و ضد انقلاب در آلمان که از برجسته‌ترین تحلیل‌های انقلاب ۴۹-۱۸۴۸ آلمان است و در آن مراحل توسعه‌ی انقلاب، نقش طبقات اجتماعی مختلف، چیره‌شدن بورژوازی به‌رغم توسعه‌نیافتگی‌اش در مقایسه با بورژوازی انگلیس و فرانسه، و اصول تاکتیکی مبارزه‌ی انقلابی کارگران، و جنگ مسلحانه تشریح شده است. در مبحث «قیام» می‌نویسد: «قیام هنری است نظیر جنگ و هر هنر دیگر، که قواعد عملی خود را دارد…»[۲۹] [14] این مقالات چندگانه به درخواست مارکس که سخت سرگرم مطالعات اقتصادی بود، در سال‌های ۱۸۵۱ و ۱۸۵۲ به‌تمامی توسط انگلس نوشته شد و با ویراستاری مارکس به اسم مارکس در روزنامه‌ی امریکایی منتشر شد. بعداً این مجموعه به‌صورت کتاب جداگانه‌ای منتشر شد.[۳۰] [15] مارکس توان همکارش را تحسین می‌کرد. در نامه به یک دوست امریکایی‌اش نوشت، انگلس «واقعاً یک دانش‌نامه‌ی متحرک است، و این توان را دارد که مست یا هشیار، در هر ساعتی از شب و روز کار کند، به‌سرعت می‌نویسد، و درک و فهم خارق‌العاده‌ای دارد.»[۳۱] [16]

انگلس سرانجام پس از نزدیک به دو دهه، سال‌هایی که به قولِ پاره‌ای زندگی‌نامه‌نویسان انگلس بدترین سال‌های زندگی‌اش بود، در ماه ژوئن ۱۸۶۹ از کارِ کارخانه، بازنشسته شد. اِلِنور، دختر مارکس که در آن زمان از انگلس و لیزی برنز بازدید می‌کرده، خاطره‌ای از آخرین روزی که انگلس سرِ «کارِ اجباری» خود می‌رفت نقل می‌کند، و می‌گوید «هرگز فراموش نمی‌کنم که وقتی چکمه‌هایش را به‌پا می‌کرد، با چه احساسِ پیروزی، با صدای بلند اعلام کرد ‘برای آخرین بار’… و چند ساعت بعد که از کار بر می‌گشت او را دیدیم که آواز می‌خواند و عصایش را در هوا می‌چرخاند…»[۳۲] [17] کار اجباری انگلس به پایان رسیده بود و دلیلی به ادامه‌ی آن نداشت. مارکس سرانجام پس از تأخیر‌های پی‌درپی بر اثر وسواسِ بی‌پایان، جلد اول کتاب سرمایه را به پایان رسانده بود. مارکس در جواب نامه‌ی شعف‌آلودِ انگلس، در ماه مه ۱۸۶۷به او نوشته بود،«بدون تو هرگز نمی‌توانستم این کار را به سرانجام رسانم، و به تو اطمینان می‌دهم که این واقعیت همیشه همچون کابوسی بر وجدان من سنگینی می‌کرد که تو انرژیِ شگرف‌ات را به‌خاطر من به هدر دادی و در تجارت فرسوده کردی، و در همه‌ی بدبختی‌های حقیرانه من سهیم شدی.»[۳۳] [18] اما جالب است که مارکس کتاب را نه به انگلس بلکه به ویلهلم وولف، دوستِ مشترک هر دو و از پایه‌گذاران اتحادیه‌ی عدالت که هنگام مرگ کمک مالی نسبتا مهمی هم به مارکس کرده بود، تقدیم کرد.کتاب سرمایه منتشر شد، اما برخلاف انتظار مارکس و انگلس با توطئه‌ی سکوت همراه شد. ابتدا در ۱۸۶۸ انگلس مقاله‌ای تحت عنوان «سرمایه مارکس»[۳۴] [19] در هفته‌نامه‌ی دموکراتیک که توسط ویلهلم لیبکنخت منتشر می‌شد (نشریه‌ای که در ۱۸۶۹ تبدیل به ارگان رسمی حزب تازه‌تاسیسِ سوسیال‌دموکرات آلمان شد)، با تأکید بر نقش تاریخی طبقه‌ی کارگر و اهمیت مبحث ارزش اضافی به‌عنوان اساس اقتصاد مارکسی، منتشر کرد. اما هدف مارکس و انگلس جلب توجه اقتصاددانان و نشریات بورژوایی بود که کاملاً کتاب را نادیده گرفتند. ازاین‌رو، انگلس، با توافق مارکس، با نام مستعار یک سلسله مقالات انتقادی «از دیدگاه بورژوایی» بر علیه سرمایه برای نشریات بورژوایی نوشت، تا اقتصاددانانِ بورژوا را تحریک به برخورد با کتاب کند.

Das Kapital - Wikipedia
کتاب سرمایه جلد اول
نقد اقتصاد سیاسی